معنی زبان ارمنستان

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

ارمنستان

ارمنستان. [اَ م َ ن ِ] (اِخ) ارمن. ارمنیه. ارمینیه. (دمشقی). ناحیه ای در آسیای غربی که از جانب شمال به گرجستان و از مشرق به بحر خزر و از جنوب به درّه ٔ علیای دجله و از مغرب به درّه ٔ فرات غربی یا قره سو محدود است. این ناحیت اکنون در تصرف سه دولت روس و ترکیه و ایران است.
جغرافیای طبیعی: ارمنستان بین فلاتهای مرتفع آسیای صغیر و ایران بمنزله ٔ رابط طبیعی است. ارتفاع متوسط آن از 1500 گز کمتر نیست. اراضی این ناحیه را سلسله های جبالی که یکدیگر را قطع کنند و رصیف های سنگی و نجدها تشکیل می دهد، ارتفاع آرارات به 5172 گز و ارتفاع الاگوئز به 4095 گز بالغ است. در قسمتهای فرورفته دریاچه های بزرگ قرار دارند مانند دریاچه ٔ وان، ژک چای یا سونگ و غیره. وضع اقلیمی ارمنستان با آنکه در عرض ایتالیای جنوبی است، بعلت ارتفاع و وقوع آن بین سرزمینهای مختلف، سخت و شدید است. بمناسبت ارتفاع و جهت وزش بادهائی که از مشرق و جنوب آیند، خاک ارمنستان حاصلخیز است.
جغرافیای اقتصادی: درّه های وسیع اریوان و سواحل دریاچه ها حاصلخیزند و غلات، درختان میوه دار و مو بسیار است، در بعضی اراضی مانند اریوان پنبه بعمل آرند. در فلات ها تربیت اغنام بخصوص و صنایع فلاحتی رایج است. معادن آن کمتر مکشوف و شناخته شده و صنعت چندان پیشرفت نکرده است و معهذا بعلت اهمیت باید از جوهر نمک و پیله ٔ ابریشم نام برد. در ارمنستان اسلحه ٔ نیک سازند و پارچه ها بافند. بعضی شهرها مانند اریوان اهمیت تجاری دارند. متأسفانه طرق ارتباطیه ٔ این ناحیت معدود است.
جغرافیای سیاسی: سرحدات ارمنستان بین روسیه و ترکیه بنابر معاهده ٔ برلین (ژوئیه ٔ 1878 م.) و بین روسیه و ایران بر طبق معاهده ٔ ترکمن چای (1828 م. / 1243 هَ. ق.) و بین ترکیه و ایران بموجب معاهده ٔ 1856 تثبیت شد. ترکان با وجود درازدستی های متوالی روس بخش بزرگی از این ناحیت را در تسلط خود نگاه داشته اند و آن شامل حوزه ٔ دریاچه ٔ وان و دره های علیای چروک و ارس است. و سکنه ٔ ارمنی آن 480700 تن و تابع کلیسای کاتولیک باشند و مقر اسقف اعظم در ارمنستان روس، در اچمیادزه بوده ارمنستان روس بین چروک و کروارس واقع شده و شامل ایالات اریوان و الیزابت پل است.
تاریخ: ارمنیان هندواروپائی و بعقیده ٔ بعضی آریائی ایرانی هستند.ابتدا از راه بوسفور تراکیه (بوغاز استانبول) از اروپا به آسیای صغیر گذشته اند. این قوم در فریگیه (فریژی) متمرکز شد و با فریگیان (که با هم بدان سرزمین آمده بودند) مدتی در آسیای صغیر زیستند، بعد با هیت هاآمیزش و اختلاط یافتند و بعض آثار هیتی در میان آنان باقی است، از جمله تصور میکنند که ( (هایگ)) یعنی اسمی که ارامنه خود را بدان مینامند از آثار هیتی است.در اوایل مائه ٔ ششم ق. م. ارامنه از کاپادوکیه بطرف مملکت آرارات، یا چنانکه در کتیبه های آسوری ذکر شده، به اوراردو رفتند و دولت وان یا آرارات را منقرض ساخته بر مردمان بومی، یعنی آلارودیان استیلا یافته در این مملکت برقرارشدند. ارمنیان خود را هایگ (مفرد آن: هایی) و مملکت خویش را هایسدان یعنی مکان و ناحیت هایگ ها نامند. کلمه ٔ ( (ارمن)) از کلمه ٔ عبری ( (اَرَم)) آمده است.
عهد مادی: ارمنستان اولیه در کتیبه های میخی موسوم به اورارتو (ارارات) است. این ناحیت اغلب در معرض تسلط سلاطین نینوا قرار می گرفت و آنگاه که مادها و بابلیان نینوا را خراب کردند (606 ق. م.)، هووخشتر (کیاکزارسس) بسهولت ارمنستان را که موقتاً مستقل شده بود، تسخیر کرد. بدین معنی که در لشکرکشی شهریار مزبور بجنگ لیدیه (لودیا) یا پس از صلح او با آلیات پادشاه لیدیه، ارمنستان جزء دولت ماد گردید. رجوع به ایران باستان صص 197- 199 شود.
عهد هخامنشی: پس از سلسله ٔ ماد نوبت به پادشاهان هخامنشی (پارس) رسید. در زمان کوروش بزرگ ارمنستان جزء دولت هخامنشی شد. داریوش اول در کتیبه های بیستون و تخت جمشید و نقش رستم ارمنستان را ارمینا نامیده و آنرایکی از ممالک جزء دولت خود شمرده است. در بدو سلطنت داریوش اول، ارمنستان یکی از ممالکی بود که شورید وبعد از جنگهای بسیار تابع شد. (ایران باستان صص 533- 542). پس از این شورش، دیگر دیده نمیشود که ارامنه بر دولت هخامنشی قیام کرده باشند. آنان باجشان را می پردازند و در موقع حاجت لشکر میفرستند. بنابراین باید گفت که ارامنه از دولت هخامنشی راضی بودند زیرا حتی در مواردی که بواسطه ٔ ضعف مرکز (مثلاً در زمان اردشیر دوم) ایالات غربی ایران در آسیای صغیر و قبرس و مصر استقلال طلبی نشان میدادند، ارمنستان ساکت بود. جهت آن معلوم است، ارامنه از حیث نژاد و اخلاق و عادات، تفاوت های اساسی با ایرانیان نداشتند و بنابراین جهتی برای انفکاک وجود نداشت. عهد اسکندر و جانشینان او: احوال ارمنستان چنین بود تا اسکندر به آسیا آمد، ولی به ارمنستان نرفت. بعد از اسکندر جانشینان او ارمنستان را جزء امپراطوری اسکندر میدانستند. پس از آن وقتی که دولت اسکندر رسماً تقسیم شد، ارمنستان بسهم سلکوس اول نیکاتور افتاد و در اینجا وُلاتی از جانب سلوکیان حکومت کردند، این احوال باقی بود تا آن که آن تیوخوس سوم با رومیان درافتاد و در ماگنزیا شکست یافت. در این وقت ارمنیان از موقع استفاده کرده مستقل شدند، دو تن از ولاه ارمنستان بنام آرتاکسیاس (آرتاشس) و زاریادرس، ارمنستان را بین خود تقسیم کردند و ارمنستان بزرگ سهم آرتاکسیاس شد (223- 190 ق. م.). حدود ارمنستان بزرگ در آن زمان چنین بود: از طرف شمال پنت و کُلخید (لازستان قرون بعد) و ایبری (گرجستان) و آلبانی (ارّان) و از سمت مشرق ماد و کوههای آذربایجان و از سمت جنوب آسور قدیم (موصل کنونی) و از سمت مغرب فرات، که ارمنستان بزرگ را از ارمنستان کوچک جدا میکرد. بعد، از نوشته های آپ پیان (کتاب سوریه ص 117) چنین استنباط میشود که در سلطنت آن تیوخوس چهارم اپی فان، سلوکیان برای برگردانیدن ارمنستان با ارامنه جنگیده اند و این مملکت دوباره به تابعیت آنان درآمده (165 ق. م.).
عهد اشکانی: ارمنستان در این حال باقی بود تا مهرداد اول اشکانی ایالات غربی ایران، یعنی ماد و خوزستان و بابل را از دولت سلوکی منتزع کرد. در این وقت ارمنستان هم بر دولت سلوکی شوریده جدا گردید. در این زمان موافق منابع ارمنی شاهزاده ای واگارشک یا وال ارشک نام با حمایت مهرداد بر تخت ارمنستان نشست و هرچند در زیر نفوذ شاه پارت بود، با وجود این اجازه داشت مستقلاً ارمنستان را اداره کند. (ایران باستان صص 94- 96). گویند که او 22 سال سلطنت کرد و در این زمان حدود ارمنستان از کوههای قفقاز تا نصیبین امتداد می یافت. (موسی خورنی، تاریخ ارمنستان کتاب 2، بند 3). بعد از او پسرش آرداشس بتخت نشست و ظن قوی میرود او همان کسی است که ژوستن او را ارتوآدیس توس می نامد و معاصر مهرداد دوم (بزرگ) بود. آنگاه که مهرداد دوم به ارمنستان سپاه کشید، معلوم است که پادشاه آنجا اشکانی و از اقربای مهرداد بوده زیرا موافق روایتی که موسی خورنی از مارآپاس کاتی نا نقل میکند، وال ارشک برادر شاه اشکانی ایران بود. از کیفیات جنگ مزبور اطلاعی نداریم، زیرا ژوستن در این باب ساکت است و فقط گوید که مهرداد به اُرتوآدیست پادشاه ارمنستان حمله کرد (کتاب 42، بند 2) ولی سترابون گوید (کتاب 11، فصل 14، بند 15) که تیگران پادشاه ارمنستان، قبل از اینکه بتخت نشیند، گروگان ارامنه در نزد پارتیان بود و از این عبارت باید چنین استنباط کرد که اُرتوآدیست نخواسته مانند اسلافش از دولت پارت تمکین کند و کار بجنگ کشیده و بعد از شکست او و صلحی که بین پارت و ارمنستان برقرار گشته، برای اطمینان از تمکین ارمنستان در آتیه، تیگران مانند گروی در دربار اقامت گزیده است. جنگ مهرداد دوم با ارمنستان در حدود 120 ق. م. وقوع یافته. (ایران باستان صص 2269- 2272). زمانی که کراسوس سردار روم باسپاهیان بسیار بسوی ممالک ارد اول (اشک سیزدهم) حمله آغاز کرد، ارته باذ پادشاه ارمنستان با شش هزار سوار وارد اردوی وی شد (سوریه) این سواران مستحفظین شخصی ارته باذ بودند و او وعده میداده هزار اسب جوشن دار و سی هزار پیاده که با مخارج او تجهیز شده اند، بدهد.وی به کراسوس نصیحت کرد که از طرف ارمنستان داخل مملکت پارت گردد و میگفت در این صفحات آذوقه وافر است و در اینجا بواسطه ٔ کوهستانها با امنیت خاطر میتوانید حرکت کنید زیرا قوای پارتیان که سواره نظام است، دراینجاها آزادی عمل نخواهند داشت. کراسوس تشکر سردی از پادشاه ارمنستان کرده گفت من از بین النهرین خواهم گذشت، زیرا عده ٔ زیادی از رومیان شجاع را در آنجا گذاشته ام. پس از این جواب پادشاه ارمنستان برگشت. (کراسوس بند 23 از ایران باستان صص 2301- 2302). پس ازمرگ آرتاکسیاس، اُکتاویوس قیصر روم، تی بریوس را به ارمنستان فرستاد تا تیگران برادر شاه متوفی را بر تخت نشاند. (تاسیتوس، سالنامه ها، کتاب 2 بند 3). تیگران هم در 6 ق. م. درگذشت و ارامنه بی آنکه بدانند اراده ٔ قیصر چیست، پسر او را که در زمان پدر در اداره کردن مملکت شریک او بود، بر تخت نشانیدند. این اقدام به قیصر برخورد و او سپاهی به ارمنستان فرستاد و در نتیجه آرتاواسد نامی بر تخت نشست. (تاسیتوس، همانجا).چون نسب این شخص معلوم نبود و ارامنه به خانواده ٔ اشکانی علاقمند بودند، بر آنان این انتخاب خارجیان گران آمد و نخواستند برگزیده ٔ قیصر را پادشاه بدانند. در نتیجه شورش برپا شد و ارامنه آرتاواسد و طرفداران روم را از ارمنستان خارج کرده تیگران نام دیگری را بر تخت نشاندند. (دیوکاسیوس کتاب 55، بند 9). پس از آن معلوم بود که رومیان این توهین را تحمل نخواهند کرد و به ارمنستان لشکر خواهند کشید و دولت پارت هم ساکت نخواهد نشست. ارمنستان چون مملکتی کوچک و ضعیف بود، نمیتوانست در مقابل روم بایستد، این بود که ارامنه در این موقع از پارتیان استمداد کردند. کلیهً بایددر نظر داشت که ارمنستان سیاست روشنی نداشت و نظر به پیش آمدها، بین دو دولت قوی، یعنی پارت و روم می گردید، ولی در این موقع صلاح خود را در استمداد از پارت دید و فرهاد هم نتوانست خود را بیطرف نگاه دارد، زیرا از زمان مهرداد دوم دولت پارت سیاست خود را بر این قرار داده بود که ارمنستان در منطقه ٔ نفوذ ایران باشد. بنابراین فرهاد تصمیم گرفت که در مسئله ٔ ارمنستان دخالت کند، ولو اینکه روابطش با روم قطع گردد.
در این ایام فرهاد چهارم در سال 2 ق. م. درگذشت واشک پانزدهم فرهادک (فرهاد پنجم) بجای او نشست و روابط دولتین ایران و روم کدر گشت و حال بدین منوال بود تا اگوست خواست به تهدیدات اکتفا نکرده بعملیات بپردازد. با این مقصود در سال یک ق. م. قیصر نوه ٔ خود کایوس را بمشرق فرستاد، تا نفوذ روم را در ارمنستان برقرار کند، ولو اینکه اجرای این مستلزم جنگی با پارت باشد. در این موقع فرهادک در جزیره ای در فرات با کایوس ملاقات کرده قراری با او داد که به امضاء طرفین رسید. بر اثر آن هر یک از طرفین سپاه خود را از طرف دیگر رود احضار کرد و فقط فرهادک و کایوس با یک عده ٔمساوی از ملتزمین خود شرایط عهد دوستی را مورد مشورت و مذاکره قرار دادند و فرهادک تعهد کرد که در امورارمنستان دخالت نکند. پس از این عهد مودت، در ارمنستان اغتشاش روی داد و رومیان در ارمنستان دخالت کردند و کایوس نوه ٔ اگوست در جنگ زخمی برداشته درگذشت، ولی فرهادک در این موقع حرکتی نکرد و بعهدی که با رومیان بسته بود، باوفا ماند. (ایران باستان صص 2384- 2389). در زمان سلطنت اشک هیجدهم (اردوان سوم) تی بریوس قیصر روم، تیرداد برادرزاده ٔ فرهاد را بسوریه روانه کرد و فَرس ْمَن، پادشاه ایبری (گرجستان) را تحریک کرد که به متصرفات ایران حمله کند. در این وقت اردوان در مخاطره ای بزرگ واقع شد. در داخله توطئه ٔ بر ضداو دوام داشت و از خارج از دو سمت از طرف سوریه و قفقاز مورد حمله بود. فرس من اعلام کرد که قصد او نشانیدن برادرش مهرداد بر تخت ارمنستان است. تاسیتوس گویدکه تی بریوس این نقشه را به او پیشنهاد کرده بود. (سالنامه ها، کتاب 6، بند 32). بعد او، کسان و همراهان ارشک های ارمنستان را خریده از طریق خیانت آنان را بدست آورده نابود ساخت و با قشونی بسوی ارمنستان حرکت کرد و آنرا بی مقاومتی اشغال کرد. اردوان پسر خود اُرُد را مأمور کرد به ارمنستان رفته حقوق اشکانیان را بر این مملکت محفوظ دارد، ولی چون قوای فرس من بیش تر بود و او آشنائی کامل به احوال این مملکت داشت، اُرُد از جنگ در دشت نبرد احتراز کرد. چون قبایل محلی نیز به فرس من پیوسته بودند، ارد صلاح دید که جنگ را به تأخیر اندازد ولی در مقابل اصرار فرس من بجدال، مجبور گردید داخل جنگ شود و حال آنکه ضعیف بود، زیرا فقط سواره نظام داشت و فرس من علاوه بر سواره نظام پیاده نظامی از مردمان مختلف آراسته بود، با وجود این ممکن بود ارد فاتح گردد، ولی در جنگ تن بتن که او با دشمن خود کرد بزمین افتاد و همراهان او پنداشتند که کشته گردیده، قشون او فرار کرد بالنتیجه ارمنستان بکلی ازدست اردوان خارج شد (35 م.). (ایران باستان صص 2401- 2402). تاسی توس گوید (سالنامه ها، کتاب 12، بند 44) در سال اول سلطنت اشک بیست ودوم (بلاش اول) جنگی بین ارامنه و یهودیان روی داد که باعث حرکت رومیان و پارتیان هم گردید. در پارت بلاش سلطنت میکرد. در این زمان پادشاه ایبریان (گرجیان) فرس من بود و پادشاه ارامنه نظر بحمایت رومیان، مهرداد برادر فرس من بود. رادامیست پسر فرس من، که دارای نامی شده بود، میخواست پدرش را از سلطنت گرجستان دور کند. فرس من که خود را در مخاطره میدید، خواست او را از این خیال منصرف کند بدو گفت که توجه خود را به ارمنستان معطوف کن و با حیله جای مهرداد را بگیر. رادامیست نزد مهرداد رفته چنان وانمود کرد که از پدر خود ناراضی است و نسبت به زن پدر کینه میورزد و از بدرفتاری آنان به مهرداد پناه برده. پادشاه ارمنستان اورا با مهربانی پذیرفت و حتی وی را پسرخوانده ٔ خود خواند. رادامیست در نهان توطئه ای بر ضد مهرداد ترتیب داد و ببهانه ٔ آنکه با پدر آشتی کرده نزد فرس من برگشت و بدو گفت آنچه با حیله میتوان کرد من کرده ام، اکنون باقی کارها را با اسلحه باید انجام داد. فرس من بهانه ای تراشید و قوه ای بپسر داد و او ناگهان بر مهرداد تاخته او را از جلگه ها راند و تا قلعه ٔ گرنه آس تعقیب کرد. رادامیست چند باربه قلعه یورش برد و چون موفق نشد به محاصره ٔ آن پرداخت و بالاخره مهرداد مجبور گردید که داخل مذاکره برای عقد عهدی بشود و از قلعه بیرون آید و رادامیست با حیله مهرداد را گرفته مغلول و سپس بخبه او را بکشت وزن و اطفال او را نابود ساخت. (تاسیتوس، سالنامه ها، کتاب 12، بند 44). رادامیست بتقویت پدر پادشاه ارمنستان گردید ولی عده ٔ بسیار از ارامنه برضد او بودند.در این احوال بلاش اول صاحب تاج و تخت دولت پارت گردید و متوجه ارمنستان شد و در همان سال جلوس خود بتخت (51 م.) لشکر به ارمنستان کشید. (سالنامه ها، کتاب 12، بند 50). در ابتدا سپاهیان او قشون مخاصم را تار و مار کرد و در نتیجه آرتاکساتا پایتخت ارمنستان و تیگران و ثرتا دروازه ها را بروی بلاش گشودند و تمامی مملکت سر اطاعت پیش آورد و تیرداد پادشاه آن گردید ولی این احوال چند ماهی بیش دوام نیافت و بر اثر مرضی ساری در نتیجه ٔ سرمای زمستان و فقدان آذوقه از عده ٔ سپاهیان پارتی ساخلو ارمنستان بسیار کاسته شد. در نتیجه بلاش فتوحات خود را رها کرده، از ارمنستان خارج شد و رادامیست بدانجا بازگشت ولی ارامنه که از او نفرت داشتند به قصر حمله برده آنرا محاصره کردند (سالنامه ها، کتاب 12، بند 50) و رادامیست و زنوبی زن او که آبستن بود بر اسب های تندرو نشسته فرار کردند. وقایع بعد روشن نیست. راولین سن گوید (ششمین دولت مشرق ص 264) که رادامیست بر دشمنان فایق آمد و سه سال با فراغت در ارمنستان سلطنت کرد، ولی از بیان تاسیتوس صراحهً برمی آید که رادامیست نتوانست در مقابل پارتیان در ارمنستان پای فشارد و چند بار فرار کرد. بنابراین طبیعی است که تصور کنیم که تیرداد در این زمان در ارمنستان فائق آمده و مانند دست نشانده ٔ بلاش در آنجا سلطنت کرده است. نرون قیصر روم اعتنائی به پیش آمدهای ارمنستان نداشت ولی در میان مستشاران او اشخاصی بودند که کارهای بلاش را در آن مملکت توهینی بزرگ برای روم میدانستند چه بلاش برادر خود را بر تخت ارمنستان نشاند، بی آنکه گفتگوئی با روم کند یا سفیری بدانجا فرستد. از این پس معلوم است که ارمنستان منحصراً در منطقه ٔ نفوذ دولت اشکانی بود و رومیان در این زمان به اقداماتی دست زدند و به ارمنستان حمله بردند و بقول تاسیتوس (بند 40) آرتاکساتارا تسخیر کردند و رومیان شهر را آتش زدند و بعد آنرا از بیخ و بن برافکندند. (ایران باستان صص 2425- 2440). شاخه ٔ دوم سلسله ٔ اشکانیان را، که در جنوب ارمنستان و نیز در بعض قسمتهای بین النهرین و آسور حکمرانی داشتند (نه در ارمنستان بزرگ) سن ْمارتَن ْ چنین میدانست (قطعه ای از تاریخ اشکانیان ج 2):
1- اَرشام یا اَردشام پسر آرتاشس دوم و برادر تیگران اول (او را ماآنوسافلول نیز نامیده اند). 38 ق. م. 2- مانو پسر ارشام یا پسر سافِلول 9 یا 8 ق. م. 3- آبگارسیاه (اوشاما) پسر دیگر ماآنوسافلول (این شخص در 35 یا 36 م. فوت کرد) 3 یا 2 ق. م. 4- سندروگ پسر یکی از خواهرهای آبگارسیاه 50 یا 51 م. 5- اِرُوان (اِروآن) 68 م. بعد از مرگ تیرداد اول، برادر بلاش شاه ایران، او را پادشاه ارمنستان دانسته اند. 6 -آرتاشِس سوم پسر سَندروگ 88 م. مورخین یونانی او رااِگردارس یا آکسی دارس نامیده اند. مدت سلطنت تا 129 م. سَن مارتَن در کتابش موسوم به تاریخ اشکانیان در اینجا توقف کرده، ولی در یادداشتهایش راجع بسلسله ٔ اشکانیان ارمنستان چنین مینویسد: 1- آرتاوازد چهارم پسر آرتاشِس سوم 120 م. 2- دیران اول برادر آرتاوازدچهارم 121 م. 3- تیگران چهارم برادر دیران اول 142م. لوثیوس وِروس قیصر روم او را از تخت محروم ساخت، و تاج را به سوهِم، که از شاخه ٔ دیگر سلسله ٔ اشکانی بود داد. 4- واگارش (بلاش) پسر تیگران چهارم 178 م. 5- کُسرواِس (خسرو) اول کبیر پسر بلاش 198 م. 6 -اردشیر ساسانی شاه پارس 232 م. در این زمان از 232 تا 259 م. سلطنت ارمنستان با اردشیر ساسانی و پسرش شاپور اول بود. 7- تیرداد دوم پسر خسرو کبیر، فوت در313 یا 314 م. 8- ابتدای فترت 314م. سندروگ اشکانی و پاکُر (پاگر) از خانواده ٔ آردزوریان تاج و تخت راغصب میکنند، اولی در شمال ارمنستان و دومی در جنوب آن. 9- خسرو دوم پسر تیرداد دوم ملقب به کوچک 316 م. 10- دیران دوم پسر خسرو دوم 325 م. 11- ارشک سوم دیران 341 م. 12- باب پسر ارشک (آمّیَن مارْسِلَّن ْاو را پارا نامیده) 370 م. 13- ورَزَدات پسر آنوب برادر ارشک سوم 377 م. 14- ارشک چهارم و وال ارشک (واگارشک) دوم هر دو پسران باب 382 م. 15- ارشک چهارم تنها 383 م. تقسیم ارمنستان بین پارسیها و رومیها 387 م. 16- ارشک چهارم ازطرف قیصر قسطنطنیه سلطنت میکند و شاهپور سوم شاه پارس سلطنت قسمت خود را به خسرو سوم، که از شاخه ٔ دیگراشکانیان است میدهد. فوت ارشک چهارم 389 م. 17- پس از فوت او قیصر بیزانس ارمنستان بیزانس را به کازاوون پسر سپانتازاد از خانواده ٔ کامساراکان که از اشکانیان ایران بود، میدهد.بعد چیزی نمیگذرد که این سردار تابع خسرو سوم میگردد و او باجگذار دولت بیزانس. این رفتار باعث خشم بهرام چهارم ساسانی گردیده خسرو را از سلطنت معزول و درقلعه ٔ فراموشی محبوس داشت. 18- بعد بهرام شاهپور (ورهام شابوه) برادر خسرو سوم از طرف ایران بسلطنت ارمنستان ایران منصوب گردید 392 م. 19- خسرو سوم بعد از مرگ برادرش بهرام شاپوه از نو به امر یزدگرد اول بسلطنت رسید 414 م. 20- شاهپور پسر یزدگرد اول بر تخت نشست 415 م. سال فترت 419 م. بود. 21- آرتاک ِسِس پسر بهرام شاهپور را (که بعدها اردشیر نام داشت) شاه ایران بهرام پنجم ساسانی بر تخت نشاند 422 م. در سال 428 م. او از سلطنت افتاد و ارمنستان مانند ایالتی به ایران ضمیمه شد. (ایران باستان صص 2635- 2638).
در زمان ساسانیان: اردشیر بابکان، پس از تسخیر کشور ماد و شهر همدان به آذربایجان وارمنستان حمله برد و اگرچه در آغاز موفق بفتح نشد ولی گویا بعد این دو کشور را بتصرف آورده است. در آغاز تسلط ساسانیان پادشاهان اشکانی ارمنستان خراجگزار شاهنشاه شدند و مرزبانان ارمنستان و گرجستان در آن زمان لقب بیذخش (بدیشخ) راکمافی السابق نگاه داشتند و در سنه ٔ 430 م. ارمنستان یکی از ایالات دولت شاهنشاهی ایران شد و حکومت آنرا به یک مرزبان محول کردند. در جنگی که بین نرسی پادشاه ساسانی و رومیان روی داد، نرسی را بخت یاری نکرد. تیردت (تیرداد) پادشاه ارمنستان که سلطنت خود را از قیصر روم میدانست، خلع شد لکن گالریوس فرماندهی لشکرروم را بعهده گرفت و نرسی را مغلوب کرد و نرسی مجبور شد پنج ولایت از ارمنستان صغیر را به روم واگذار کند و تیردت مجدداً بر ارمنستان تسلط یافت. در زمان شاهپور دوم، منازعات داخلی ارمنستان، بهانه بدست شاهپور داد تا جنگ را تجدید کند به این امید که شاید آنچه نرسی از دست داده مجدداً بکف آورد. شاهپور به آسانی ارمنستان را گرفت. در زمان خسرو دوم (پرویز)، هرقل (هراکلیوس) امپراطور روم موفق شد از پیشرفت سپاهیان فاتح ایران بفرماندهی شهروراز که بلاد عظیمه ٔ شامات وبیت المقدس را تسخیر کرده بمحاصره ٔ قسطنطنیه پرداخته بود، جلوگیری کند و افواج شاهنشاه را بازپس راند و آسیای صغیر و ارمنستان را فتح کند. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه ٔ رشید یاسمی. فهرست).
نویسندگان ملی ارمنی که به تاریخ توجهی نداشته اند، پنداشته اند که نخستین سلسله ای که در آنجا سلطنت کرده توسط هایگ پسر نوح تأسیس شده است ولی باید دانست که فهرست نامهای پادشاهان هایگی ارزش تاریخی ندارد. سلسله ٔ پادشاهان ارشاگونیک (یا اشکانی ارمنستان) را وغارشگ یا وال ارشک، برادر پادشاه اشکانی، ارشک بزرگ (مائه ٔ دوم ق. م.) تأسیس کرد. از این سلسله است: تیگران، که با لژیونهای رومی با افتخار جنگید، آبگار که الرّها را پایتخت خود قرار داد و در زمان او مسیحیت در ارمنستان تبلیغ و ترویج شد، تیرداد متوفی به سال 314 م. معاصر و صدیق گرگوار منور. در زمان این سلسله، ارمنستان تا حدی مقتدر شد و مملکتی با تشکیلات لازم به وجودآمد. سرزمین ارمنستان از لحاظ اداری به پانزده ایالت تقسیم می شد و هر ایالت به نواحی جزء منقسم میگردید: 1- ارمنستان علیا، که شهر عمده ٔ آن گارین (ارزروم) است. 2- دائیک. 3- کوکارک. 4- اودی. 5- ارمنستان چهارم. 6- دوروپران. 7- اراراد که شامل آنی پایتخت، توین، ارماویر بود. 8- وسپورگان که شامل نخجوان، وان یا شمیرامگرد، و اغ ثامار بود. 9 -سیونیگ. 10- ارتسخ. 11- پائی داگران. 12- اغتسنیگ شامل الرّها (ادس)، مدزپین (نصیبین) و تیگرانکرد. 13- مُگک. 14- گرتائیک. 15- ارمنستان ایران. سلسله ٔ ارشاگونیک 428 م. منقرض شد. ارمنستان اغلب مورد منازعه ٔ شاهان ایران وامپراطوران روم بود و مدتی دراز در تحت تسلط ایرانیان بوده است و شاهنشاهان از جانب خود مرزبانانی به ارمنستان می فرستادند و چون ارمنیان به آیین مسیحی گرویدند اختلافی بین زرتشتیان و مسیحیان ایجاد شد و جنگهای مذهبی درپیوست.
عهد اسلامی: دیری نکشید که مسلمین آنجا را تسخیر کردند (مائه ٔ هفتم میلادی). ودر این زمان خلفاء جانشین ساسانیان شدند و حکام آنان در ارمنستان حکومت کردند. قسطنطین حکومت ارمنستان را به شاهزاده هامازاسپ داد اما تسلط دولت بیزانس دیری نکشید و معاویه چون بخلافت رسید، در مکتوبی ملت ارمنستان را دعوت کرد تا مجدداً به تبعیت عرب درآیند وباج بپردازند و شاهزادگان ارمنی جرأت مخالفت نکردند اعضای خاندانهای مشهور (مانند مامی کونان و بغراتیان)، بر طبق منابع ارمنی، در زمان خلافت نخستین خلفای اموی حکومت ارمنستان را در عهده داشتند و این حال تازمان عبدالملک باقی بود. برخلاف مورخین اسلامی که مینویسند از زمان فتح ارمنستان بدست مسلمین حکام مسلمان آنجا ولایت داشتند. اولین قرن تسلط عرب بر ارمنستان، علاوه بر جنگهای موحش، تاریخ محو شدن ملیت و ادبیات ارمن است. اما قدرت مسلمانان در زمان خلفای اموی و حتی عباسی نیز نتوانست بنحوی استوار در آن مملکت ریشه بدواند و از این رو اغتشاشات و عصیانها روی داد و بزرگترین آنها در عهد المتوکل خلیفه ٔ عباسی وقوع یافت. خلیفه بزرگترین سردار ترک خود موسوم به بغا را با سپاهی گران بدانجا فرستاد و او پس از جنگهای خونین در سال 237- 238 هَ. ق. عاصیان را سرکوب کرد و نجبای ارمن را به اسارت آورد. آنگاه که متوکل با دولت بیزانس در نزاع بود اسرای ارمن را آزاد کرد و آشت (بعربی: آشوت) بغراتی را که خدماتی کرده بود بعنوان نخستین امیر ارمنستانی شناخت (247 هَ. ق.). آشت در مدت 25 سال حکومت خود علاقه ٔ رعایای خود و امرای محلی را جلب کرد تا بدانجا که بر اثر تقاضای امرای مزبور المعتمد خلیفه بدو عنوان ( (شاه)) داد و همچنین امپراطور بیزانس او را بدین سمت شناخت و معاهده ای با او منعقد کرد. روابط آشوت با خلیفه هیچگاه مقطوع نشد و وی همواره حتی پس از اختیار عنوان سلطنت مرتباً باج را میپرداخت. پس از مرگ آشوت (277) پسر ارشد وی سمبات اول (سمباط در منابع عربی) که مردی شجاع بود به سلطنت رسید ولی او نتوانست دشمنان خارجی خود (شیبانیان و ساجدان) را بجای خود نشاندو در جنگ با شیبانیان شکست خورد و کمی بعد بر اثر دخالت المعتمد (285) حکومت شیبانیان به پایان رسید و مجدداً ارمنستان را از تسلط مهاجمین رهائی بخشید. سمباد میدید که حاکم آذربایجان، از نژاد ساجدیه ٔ ترک موسوم به افشین دائماً بطرف مغرب و شمال نفوذ خود را بسط میدهد و ارمنستان را تهدید میکند و پس از مرگ افشین (288) برادر محتال او، یوسف جانشین وی شد و بالنتیجه وضع سمباد سخت تر گردید. یوسف صلاح دید که خاندان ارزرونان را، که از زمان آشوت اول، قویترین خاندان ارمنستان در مقابل بغراتیان بود تقویت کند و حتی در 909 م. برئیس آن خاندان گاژیک، رئیس وسپورگان، تاج شاهی داد و سپس المقتدر خلیفه این عنوان او را تجدید کرد (306 هَ. ق. / 919 م.). پس از سال 910 م. یوسف ارمنستان را مسخر و سمبات را که از امرای ارمنستان جدا مانده بود در قلعه ٔ کاپوات محاصره کرد و سمباد تسلیم شد. سپس هرج و مرج در ارمنستان حکمفرما گردید. پسر وی آشوت دوم ملقب به ( (آهنین)) (915- 928 م.) بیاری دولت بیزانس پیروزمند شد و با کمک پادشاه ایبری (گرجستان) و ابخاز مملکت خود را از سپاهیان عرب تصفیه کرد. وی با یونانیان متحد گردید و خاندان بغراتیه را به اوج قدرت رسانید. عنوان افتخاری شاهنشاه از طرف المقتدر خلیفه در سال 922 م. بدو اعطاء شد و او راحاکم بر وسپورگان، ایبری و ابخاز شناختند. آشوت دوم و جانشینان وی از این پس بکلی از منطقه ٔ نفوذ مسلمانان خارج شدند و بر قسمت اعظم ارمنستان مرکزی و شمالی حکومت کردند. در ارمنستان جنوبی، خاندان ارزرونیه، تقریباً مستقل بودند و عنوان شاه داشتند ولی قلمرو حکومت آنان بسیار کمتر از بغراتیه و شامل وسپورگان بود و وان پایتخت ایشان محسوب میشد. در جنب این دو حکومت، عده ای از حکومت نشین های جزء نیز وجود داشت. آشوت سوم (952- 977م.) قلعه ٔ کوچک آنی را پایتخت قرار داد. او و جانشین وی سمبات دوم ابنیه ٔ بسیار در آنجا ساختند چنانکه آنی را مروارید شرق نامیدند. سمبات دوم (917- 989م.) و برادر او گاژیک اول (900- 1020م.) با قدرت و سعادت سلطنت کردند، ولی بر اثر اغتشاشاتی که ایجاد شد بازیل دوم امپراطور بیزانس (976- 1026م.) موقع را غنیمت شمرد و خواست قدرت ازدست رفته ٔ روم را در مشرق تجدید کند وبر ارمنستان مسلط گردید. سِنخرین، آخرین فرد خاندان ارزرونیه مملکت خود (وسپورگان) را از ترس حمله ٔ ترکان بدولت بیزانس تسلیم کرد (1020) و همچنین امرای مسلمان شهرهای حوالی دریاچه ٔ وان (دیاربکر، منازگرد، اخلاط، ارجیش) تبعیت امپراتور بیزانس را پذیرفتند بقسمی که مستملکات بغراتیه از هر طرف به قلمرو دولت روم شرقی محاط گردید. در این زمان بین یوحنا (یوحانس) و آشوت چهارم بر سر حکومت ارمنستان رقابت بود و آشوت بکمک بیزانس بر رقیب فائق آمد. پس از مرگ آشوت (1040م.) امپراطور میشل چهارم خواست ارمنستان را کاملاً ضمیمه ٔ امپراطوری سازد و سپاهی به محاصره ٔ آنی فرستاد ولی واقعه ٔ پافلاگونیان (1041) او را مجبور به عقب نشینی کرد. گاژیک دوم (1042- 1045) که هفده ساله بود بسلطنت رسید ولی قسطنطین نهم بمحض جلوس بر اریکه ٔ امپراطوری آنی را محاصره کرد و بسلطنت بغراتیه خاتمه داد و در عوض اراضی وسیعی در کاپادوکیه به گاژیک دوم دادند. سلجوقیان چندین بار بسرحدات بیزانس حمله کردند ولی بر اثر استحکامات عالیه که به امر بازیل برپا شده بود و نیز شجاعت سپاهیان ماهر او، پیشرفتی نکردند. الپ ارسلان به دولت سلجوقی نیروئی بخشید و در سال 456 هَ. ق./ 1064 م. از ری حرکت کرد آلبانی و ایبری را تسخیر و همه ٔ نواحی ارمنستان شرقی مانند نخجوان، قارص (که در آنجا هنوز شعبه ای از بغراتیه حکومت داشت) وآنی پایتخت آن را تسخیر کرد. امپراطوران روم شرقی در طی قرن یازدهم میلادی بر قسمت بزرگی از ارمنستان تسلط یافتند اما سلاجقه آنانرا طرد کردند. پس از سقوط آنی و بالنتیجه از دست رفتن استقلال ملی، ملل ارمنی ازمقابل مهاجمین فرار کرده به گردنه ٔ توروس پناه بردند و سپس به کیلیکیه رفتند. در مقابل ارمنستان خاص (مشهور به ارمنستان کبیر)، کیلیکیه بنام ارمنستان صغیرنامیده شد و بشکل قلمرو تابع امپراطور آلمان درآمد (1198م.) و سه سلسله متوالیاً در این کشور حکومت کردند: روپنیان، هثومیان، لوزیگنان. ارمنستان صغیر دارای تشکیلاتی مشابه تشکیلات سوریه در عهد صلیبیون گردید. در زمان ممالیک مصر این مملکت خراب شد و پس بعلت وضع جغرافیائی خود از لحاظ تجارت پیشرفت بسیار کرد. آخرین پادشاه ارمنستان صغیر لئون ششم در فرانسه (که بدانجا میهمان و پناهنده ٔشارل ششم بود) درگذشت (1393م.) و در سَن دُنی مدفون گردید و حقوق او به لوزیگنان قبرس منتقل شد. اما ارمنستان کبیر، نخست از طرف سلجوقیان و سپس مغول آنگاه عثمانیان مورد تاخت و تاز و تخریب قرار گرفت. بخش شرقی آن در مائه ٔ هفدهم میلادی به ایران ضمیمه گردید. بزودی دولت روسیه که گرجستان را به سال 1802 م. تصرف کرده بود، بسوی ارمنستان آغاز پیشرفت کرد. معاهده ٔ اندرینوپل (1828) و محاربات 1853- 1855 و 1877 م. بنفع روسیه خاتمه یافت و مملکت ارمنستان امروزه بین ترکیه و روسیه و ایران منقسم گردیده است.
دین ارمنیان.
دین قدیم: دین قدیم ارمنی مانند شئون دیگر تمدن آن از قبیل: زبان، عادات و رسوم، طرز حکومت ودیگر چیزها از تمدن ایران متأثر است و نفوذ ایران در آن کاملاً آشکار است. دین قدیم ارمنی را میتوان به دو دوره ٔ متمایز تقسیم کرد: 1- دوره ٔ قبل از نفوذ ایران و تمدن ایرانی. 2- دوره ای که تمدن ایران در آن نفوذ کرد.
1- دوره ٔ اول را میتوان دوره ٔ طبیعی نامید یعنی دوره ای که قوا و موجودات طبیعی مورد پرستش مردم بوده اند. از آثاری که از این دوره در ایالت گارنی برجای مانده، مجسمه هائی است بشکل ماهی، از اژدهاهائی که در آن روزگاران مورد پرستش ارامنه بوده اند. همچنین بموجب روایات و سنن مذهبی جنگل ( (سوسیاتس)) (واقع در ایالت ایروان) را می پرستیدند و از جنبش و حرکت برگهای آن پیشگوئی میکردند و آنوشاوان ( (انوشروان)) نامی پسر کاردس نگاهبان و متولی این جنگل بود. 2- دوره ٔ نفوذ ایران را میتوان دوره ٔ اساطیری مذهب قدیم ارمنی نامید. مذهب قدیم ارمنی در این دوره شبیه مزدیسناست. ولی چنانکه ینسن میگوید اگرچه در این دوره ٔ اساطیری، خدایان دین ارمنی آرامازد، آناهیت، واهاگن، تیر، میهر، و سپاندرمت همگی ایرانی اند و تعریف و توصیفی که برای هر یک از آنها میشود درست همان است که برای خدایان ایرانی آمده، معهذا دین ارمنی در این دوره شکل مستقلی دارد:در دین قدیم ارمنی آرامازد خالق کل است و بهیچوجه خدائی مخالف او بنام اهریمن وجود ندارد و میتوان گفت در این قسمت هیچ تأثیری از دین مزدیسنا در بین نیست فقط در زبان ارمنی مارخارامانی یادآور معنی اهریمن میباشد. در دین قدیم ارمنی پیغمبری مانند زردشت و کتابی مانند اوستا وجود ندارد. ولی انتظار موعودی سوشیانس که مردم و گیتی را از بدیها نجات دهد در قصه ٔ آرتاوازد (داستانی غیرمذهبی) باقی مانده است. از رستاخیز و تن پسین هم تأثیردر دین ارمنی در این دوره دیده نمیشود. برای آشنائی به عقاید ارمنی ها راجع به آخرت در کتاب جمهوریت تألیف افلاطون اطلاعات خوبی مندرج است. در آنجا حکایت یک ارمنی وجود دارد که در جنگی کشته میشود و پس از ده روز او را میبرند که بر خرمنی از آتش افکنده بسوزانند، در این حال او دوباره زنده میشود و آنچه را که در آخرت دیده بود برای مردم حکایت میکند و این کاملاًشبیه است به قصه ٔ ارتویراف مقدس که در پهلوی وجود دارد و نیز شبیه کمدی دیوین میباشد.
خدایان و پرستش آنان:
1- در بین خدایان ارمنی اَرامازد خدای بزرگ و خالق کل است و شبیه است به اهورامزدا یا هرمزد ایران. صفاتی که برای او آورده میشود بدین قرار است: شجاع، بزرگ، پدر همه ٔ خدایان، آفریننده ٔ آسمان و زمین و بخشنده ٔ فراوانی و حاصلخیزی. اگرچه خدای میهر پسر اوست و الهه های آناهیت و نانه دخترهای او هستند ولی همگی این فرزندان بدون مادر از آرامازد متولد شده اند. بنابراین آرامازد کاملاًخدای بزرگ ایران، اهورامزدا را به یاد می آورد. گلتزر عقیده دارد که خدای بزرگ واناتور بوده و آرامازدخدای اجنبی است لکن کم کم واناتور فراموش شده و آرامازد جای آنرا گرفته است. واناتور لغتی ارمنی و از دوکلمه مرکب است: وان = جا، و تور = دهنده به معنی جای دهنده و پذیرائی کننده و مهمان دوست و مطابق است باکزنی اُس یونانی. آرامازدرا خدای نوروز نیز می نامیدند زیرا وقت پرستش او به نوروز می افتاد و نوروز را بزبان ارمنی ناواسارد میگویند.
2- آناهیت نزد ارمنی های قدیم فوق العاده اهمیت داشت و مورد پرستش آنان بود و مسلم است که پرستش آناهیت در دین قدیم ارمنی از دین زردشتی آمده، اگرچه ایرانیها بت نداشتند و بت پرست نبودند، ولی بقول هرودت: اردشیر باحافظه [یادگیر] (316- 404 ق. م.) امر کرد که ایرانیها برای آناهیت مجسمه ای برپا کرده آنرا پرستش کنند. آناهیت در برابر ارتمیس اساطیر یونانی است که الهه ٔ عفاف و پاکدامنی میباشد و این ادعا از کلمات تیردات پادشاه ارمنستان بخوبی ثابت میشود: ( (بانوی بزرگ آناهیت که فر ملت ماست و رزاقی که مادر همه گونه خرد و هوش است و دختر آرامازد بزرگ و دلیر است)).
معابد مهم آناهیت در شهرهای یریتسا و آرماویر و آرتاشات و آشتی شات بوده است. یکی دیگر از معابد آناهیت معبد سنگ داربنوتس در ایالت آنزواتسیاتس بوده است. بعضی ها آناهیت را با آفرُدیت الهه ٔ شهوت مطابق میدانند. این تطبیق هم درست است زیرا بقول سترابُن نابکاری و بی عفتی و فحشاء هم در معابد آناهیت وجود داشت. مهمترین و بزرگترین معبد آناهیت که بنابه گفته ٔ سی سِرُ محبوبترین و ثروتمندترین آنها بود، معبد یریتسا بود. وقتی که لوکولوس به ارمنستان حمله کرد، مردم بیم داشتند که این معبدو اموال بیشمار آن به تاراج رومیها رود لکن در زمان آنتونیوس معبد به تاراج سپاهیان رومی رفت و سربازان مجسمه ٔ زرین آناهیت را درهم شکستند و قطعات آنرا میان خود تقسیم کردند. بعدها در ارمنستان بجای مجسمه ٔ ازبین رفته ٔ آناهیت مجسمه ٔدیگری از زر درست کردند که تا زمان گریگور مقدس اولین خلیفه ٔ بزرگ ارمنی وجود داشت. مجسمه ٔ آناهیت در آشتی شات نیز از زر بود و بهمین جهت آن را وسک میر یعنی ( (مادر زرین)) می نامیدند. آناهیت متمولترین خدایان بود و تمام ایالت یکغیاتس بنام این الهه، آناتا نامیده میشد. گله های بزرگ گاو که مخصوص قربانی آناهیت بودند، همه جا با نشان آناهیت می گشتند و از دیگر گله ها ممتاز و مشخص بودند. در اولین ماه سال نو یعنی ماه ناواسارد (فروردین) جشنهای بزرگ برپا میکردند. زوار از هر نقطه به معابد روی می آوردند و حاجت میخواستند. در 1884 م. در آسیای صغیر سر یکی از مجسمه های خدایان پیدا شد که سامویل رایناک آنرا شاهکار بی نظیر می داند و اکنون در بریتیش موزیوم است. بعضی آنرا مجسمه ٔ آناهیت و پاره ای دیگرمجسمه ٔ آستغیک می دانند.
3- مهر: درباره ٔ خداوند مهر اطلاعات ما اندک است و اگرچه آگاسانگلس میگوید که در باگایاریچ معبدی بنام او بوده است ولی درباره ٔ اینکه چگونه و به چه کیفیت او را می پرستیده اند هیچ نوع اطلاعی در دست نیست. لغات بسیاری از کلمه ٔ مهر مشتق شده است مانند مهیان = بتکده، معبد. مه کان که نخست معنی ماه و سپس نام مخصوص ماه هفتم سال شده است. اسامی خاص: مهران، مهروژان، مهرداد، مهنداک، مهر که همگی از مهر مشتق شده اند دلیل بر اینند که مهر در میان مردم خیلی محبوب بوده است. مهر از لغات ایرانی و معنی آن آفتاب است (میثرا، میترا، مهر). گزنفون مینویسد:ارامنه اسبها را به مهر می بخشیدند و قربانی میکردندبقول ستراب ُ در موقع جشن مهرگان از ارمنستان 000، 20 اسب برای دربار ایران بعنوان خراج و پیشکش فرستاده میشد. مورخین ارمنی، یغیشه و موسی خورنی حکایت میکنند که ایرانی ها (چنانکه ارمنی ها را نیز این عادت بود) بنام مهر سوگند یاد میکردند، زیرا او حامی و مدافع عهد و پیمان بود. در پهلوی لغتی هست میثرادروج که پیمان شکن معنی آن است. مهر در مذهب زرتشتی سوشیانس یعنی نجات دهنده شمرده شده است و مأمور است که رستاخیز کند اگرچه، چنانکه پیش گذشت فرزندان آرامازد همگی بدون مادر از او متولد شده اند، ولی بروایت پاره ای از مورخین ارمنی، مهر را مادری از افراد نوع بشر بوده است. مهر یزته (ایزد) وهمکار امشاسپندان بود و در ردیف آنان شمرده میشد.
امشاسپندان بقرار زیر بوده اند: 1- اهورامزدا (هرمزد). 2- بهمن. 3- اردیبهشت. 4- شهریور. 5- اسفند. 6- خرداد. 7- امرداد. دو تن از امشاسپندان که هرمزد و سپاندارمذ باشند، خدایان ارمنی شده اند. ایزدان که فرشتگان بودند، سه تن از آنان نیزخدایان ارمنی شمرده شده اند: مهر، آناهیت، تیر. مهرپرستی تنها عقیده ٔ ایرانی است که مدتها در مغرب رواج داشت و رقیب بزرگ دین عیسی بود، لکن در قرن چهارم میلادی از اهمیت و پرستش آن کاسته شد.
4- تیر: این خدا، خوابگزار، حامی ادبیات و صنایع بود و قلم آرمازد نامیده میشد. تیر لغتی ایرانی و بدین معنی برابر است با آپُل ُ یونانی که همواره با تیر و کمان پدیدار میشد. نیز او را با هِرمس یونانی که خوابگزار بود تطبیق کرده اند. معبد تیر در یرازاموین بود و آرتاشس دوم مجسمه ٔ اورا از ( (آرماویر)) بدانجا برده بود. قشون تیردات که دین عیسوی پذیرفته بود، بفرمان وی از پایتخت واغارشاپات بدان معبد روی آورده، آنرا ویران کرده بسوختند و دیوها ( (مغها)) از آنجا فرار کرده به معبد آناهیت آمدند. (آگاثانگلس). یکی از نامهای ارمنی بنام تیر نامیده شده است چنانکه مِه کان بنام مهر بود. و نیز از نام تیر اسامی خاصی مشتق شده اند مانند ترینکاتار، تیروتس، تیران، تیرداد و غیره.
5- آستغیک: دومین الهه است. معبد او در شهر آشتیشات واقعدر ایالت تارُن بوده که آنجا را ( (حجله ٔ آستغیک)) می نامیدند زیرا آستغیک زن یا معشوقه ٔ واهاگن بود. آستغیک با آفرُدیت تطبیق میشود، زیرا بفسق معروف بود.معابد آستغیک در جاهای دیگر نیز بوده است، از جمله بر فراز کوه پاغات در ایالت آنج واتسیاتس و نیز در کنار دریاچه ٔ وان. احتمال میرود که آستغیک از لغات سامی اقتباس شده باشد، چنانکه هوفمان نام او را ( (ستاره ٔ کوچک)) ترجمه ٔ کوکب سریانی می داند. گل محبوب آستغیک ( (ورد)) (گل سرخ) و پرنده ٔ محبوب او ( (کبوتر)) بود. از نام آستغیک اسامی خاص نیز مشتق شده اند.
6- واهاگن: واهاگن به خدای اژدهاکش معروف بود، زیرا او مارهائی را که سبب یا نماینده ٔ تاریکی بودند میکشت. در سنن قدیم ارمنی، سرود باشکوهی درباره ٔ چگونگی متولد شدن واهاگن ضبط شده است: ( (آسمان از درد وضع حمل رنج میکشید، زمین و دریای ارغوان نیز همچنین بودند. نی سرخ را نیز در دریا زادن گرفته بود. از ساقه های نی دود بر آسمان میرفت. در میان شعله ها جوانی می دوید. او ریشی آتشین داشت و چشمهایش یک جفت خورشید بودند. این جوان واهاگن بود.)) هنگامی که گریگور خلیفه ٔ بزرگ ارمنی از قیصریه مراجعت میکرد، شنید که معبد واهه واهیان (که خود از سه معبد تشکیل میشد) هنوز برجای است و ویران نشده است.پس فرمان داد تا با کلند بناهای معابد را ویران سازند. این بار دیوها (مغها) پایداری کرده و همگی تلف شدند. از معابد دیگر واهاگن یکی در مشرق کوه واراگ و دیگری در آغ باک صغیر بود (ایالت جنوب وان). از پهلوانیها و شجاعت های واهاگن، یکی دزدیدن کاههای بارشام بوده (این کاهها بعداً در آسمان پراکنده شده کهکشان را تشکیل دادند). و دیگرغلبه بر مارهای گمراه کننده. واهاگن شکارچی و خود نیز خداوند شکار بود. این خدا در ایران برابر وِرِتراغنا است که صفات او را برای بهرام گور آورده اند. همین صفات در گرجستان برای واکستانگ گُرگاسلان پهلوان افسانه ای آورده شده است. واهاگن، چنانکه نزد زردشتیها، در میان ارامنه نیز نام بیست وهفتم هر ماه بود، همانطوری که آستغیک نام هفتم، مهر نام هشتم، آرامازد نام پانزدهم و آناهیت نام نوزدهم هر ماه بود.
7- نانه: نانه نیز الهه و دختر آرمازد بود و با آتنا یونانی تطبیق شده است. بنابر روایات ارمنی، مجسمه ٔ او را آرتاکسیاس از یونان آورده وتیگران برای او در قصبه ٔتیل معبدی برپا کرده بود. گریگور مقدس معبد او را ویران ساخت و اموال و ذخایر او را به کلیسا بخشید.
8- بارشامین: مجسمه ٔ این خداوند را تیگران از بین النهرین آورده بود و برای او در قصبه ٔ ثُردان در ایالت دارناغیاتس معبدی برپا کرده، وی را پرستش میکردند. مجسمه ٔ او از عاج و بلور و نقره ساخته شده بود و بهمین مناسبت او را ( (سفیدفر)) می نامیدند. در داستانهای ارمنی است که واهاگن کاههای بارشام را می دزدد و آرام پادشاه افسانه ای ارمنی او را مغلوب میکند.
9- گیسانه و دِمِتر: اینان دوتن شاهزاده ٔ مشکوک هندی بودند که به ارمنستان پناه آورده و در تارون دو مجسمه و معبد برای خود برپا کرده بودند. عیسویان معبد گیسانه را ( (در دوزخ)) و یا ساندارامت می نامیدند که از ( (دیوها)) پر بود. مجسمه ٔ گیسانه 12 ذراع و ازآن دمتر 5 ذراع بود.
10- ساندرامت (آرامای تی سپنتا، سپاندارمات) ساندرامت یکی از هفت امشاسپندان دین ایران و دختر اهورامزدا و نمونه ٔ زنی با عفت و عصمت و خدای زمین بود. این خدا با دیونیس یونانی مطابقت دارد و در اساطیر ارمنی خدای مذکر است. غیر از این خدایان، از پهلوانان داستانها حکایتی است که معروفترین آنها داستان آرتاوازد میباشد. آرتاوازد پسر آرتاشس دوم بود و مطابقت میکند با آشاوارد جاویدانی اوستا که باید بهمراهی سوشیانس برخیزد و در دنیا آئین خوب برپا کند. آرتاوازد در اساطیر ارامنه کار سوشیانس را بخود گرفته است. دیگر از قهرمانان افسانه ای هایک میباشد که مؤسس افسانه ٔ ملت ارمنی بوده است. (دین قدیم ارمنیان بقلم آبراهامیان در یادنامه ٔ پورداود ج 1 صص 100- 109).
مذهب مسیحی: از لحاظ مذهب، ارمنیان بدو بخش تقسیم میشوند: ارمنیان گرگواری (که عده ٔ آنها بیشتر است) وارمنیان متحد یا کاتولیک تابع پاپ که ضمناً آداب مخصوصه ٔ خود را محفوظ داشته اند. عده ٔ بسیار محدود نیز پرتستانند. پس از تصرف قسطنطنیه 1453 م.، سلطان محمد دوم یونانیان را در اجرای آداب و اعمال مذهبی خود آزاد گذاشت و بطریق گِنّادیوس را بعنوان رئیس عالی ملت یونان در همه ٔ امپراطوری عثمانیه شناخت. پس از مجمعکالسیدوئن (451) ارمنیان با کلیسای اعظم قسطنطنیه قطع رابطه کردند و فرقه ای تشکیل دادند که دارای بطریق خاصی بود که بر نسطوریان، یعقوبیان و فِرَق دیگر شرقی نیز حکومت روحانی داشت. در 1841، ارمنیان گرگواری از طرف باب عالی مجاز گردیدند برای نظارت در امور اسقفی شورایی از اکابر و وجهاء تشکیل دهند و در 1847 دو مجمع تشکیل شد، نخستین برای امور اداری و شهری، دومین برای امور مذهبی. در 1856، مجمع امور شهری قوانینی تدوین کرد که سپس مجمع عمومی ملت (1860) آنرا پذیرفت و سلطان عثمانی نیز آنرا صحه نهاد (1863). یک مجمع ملی که برای مدت ده سال انتخاب میشد و مرکب بود از 140 عضو (20 عضو کلیسا، 40 نماینده از شهرستانها، 80 نماینده از قسطنطنیه) امور مهمه را تحت انضباط درمی آورد و امور جاریه را بر طبق تناسب به شورای مذهبی (مرکب از 14 عضو)


ارمنستان کبیر

ارمنستان کبیر. [اَ م َ ن ِ ن ِ ک َ] (اِخ) رجوع به ارمنستان و ارمنیّه شود.


ارمنستان صغیر

ارمنستان صغیر. [اَ م َ ن ِ ن ِ ص َ] (اِخ) رجوع به ارمنستان و ارمنیّه شود.


زبان

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود.

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) جد احمدبن سلیمان بن زبان راوی است. (منتهی الارب) (قاموس) (تاج العروس). رجوع به احمدبن سلیمان شود.

زبان. [زَ] (اِخ) نام پسر امروءالقیس. (منتهی الارب) (قاموس). زبان بن امروءالقیس از بنی القین است و حافظ آنرا بر وزن شداد (با تشدید باء) ضبط کرده است. (تاج العروس).

زبان. [زَ / زُ] (اِ) معروف است و به عربی لسان گویند و بضم اول هم درست است. (برهان قاطع). جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فرو بردن غذا و چشیدن و تکلم بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آلت گوشتی که دردهان است و برای چشیدن و بلعیدن و گفتار استعمال میشود و لفظ عربیش لسان است. در پهلوی زبان و زفان بوده در اوستا هزوا و در سنسکریت جیهوا... و چون در پهلوی با ضم اول است باید در فارسی هم جایز باشد. (فرهنگ نظام). عضو معروف است... و این لفظ در مدار بفتح ودر رشیدی بضم و در بهار عجم و کشف بفتح و ضم، و در سراج نوشته که آنچه در رشیدی لفظ زبان بضم اول نوشته، تخصیص ضمه خطاست، بفتح نیز آمده، بلکه لهجه ٔ ایران بفتح است، غایتش هر دو صحیح اند. (غیاث اللغات). لسان و آن جزء لحمی واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که متحرک است و بکار میرود در بلع و ازدراد غذاء و علاوه آلت عمده و اصلی ذوق و تکلم است. (ناظم الاطباء). خازن. خَزّان. ذَبذَبَه. شاهد. شِبدِع. صاقور. عصا. لِهجِه. لَهَجَه. (منتهی الارب). لسان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار) (آنندراج). لِسن. (منتهی الارب). لقلق. (دهار). مِذرَب. مِذوَد. معلاق. مفصل. (منتهی الارب). مقول. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (دهار).مقوال. منمول. (منتهی الارب). در کتاب تشریح میرزا علیخان آمده: قسمت ثابت زبان جزء اعظم جدار تحتانی دهان و قسمت غیر ثابتش در جوف دهان متحرک است، عضوی است کثیر العمل و نیز اصل در حسن ذوق. و اثر بسیار عمده در بلع و تقطیع اصوات و غیرها دارد. میشود آنرا تشبیه کرد به قطع ناقصی که قطر اطول آن قدامی خلفی باشد و لیکن شکل آن از قوس مکافئی که قوس دندانی تحتانی رسم میکند معین میشود. در قدامی که خیلی بزرگتر است افقی است و منتهی به نقطه ای میشود که از جمیع مواضعزبان کوچکتر است. در قسمت خلفی دفعهً منحنی شده بخلف و تحت مایل و از همه جا ضخیمتر میشود پس بعقب رفته باریکتر میشود و بعظم لامی ملتصق میگردد و برای آن سطحی فوقانی و سطحی تحتانی و دو کنار و قاعده و رأسی ملاحظه کرده اند. سطح فوقانی: غیر مستوی و در تمام امتداد خود آزاد است. پست و بلندیهای آن عبارتند از:
1- شکنجهائی که مخصوصاً در قسمت خلفی و در کنارهای زبان برآمده ترند. در بعضی در جزءمتوسط، یک شیار طولی بسیار بزرگ دیده میشود. 2- حلیمه های بسیاری که تمام سطح ظهری زبان را مستور نموده و دارای اقسام ذیلند:
اول - حلیمه های بزرگ، که در قاعده ٔ آن در روی دو خط مورب مرتب اند. دو طرف آنها با هم تلاقی کرده شکل «7» حاصل میشود که نقطه ٔ آن بخلف است. این حلیمه ها ده تا دوازده عدد و بشکل مخروطی ناقص اند که قاعده ٔ آن از دو نقطه ٔ آن ملصق است. از این است که بویه آنها را ذورأس خوانده و بواسطه ٔ اینکه مجرای مدوی به آنها احاطه کرده کرویر آنها را حلیمه های کاسی نام نهاده است. در ملتقای دو شعبه ٔ 7 حلیمه ٔ کوچکتری دیده میشود که در کاسه ای که ازهمه عمیقتر است قرار دارد، این جوف کوچک را ثقبه ٔ اعور مرگانئی نامند.
دوم - حلیمه های کوچک که قطری و تاجی و خیطی و مخروطی اند و قسم اخیر از همه فراوانتر است و همه ٔ آنها در سطح ظاهر زبان متفرقند. ساپ حلیمه های نیم کرویی بیان و رسم میکند که از آنها هم کوچکترند و این قسم در میان شیارهایی که در فاصله ٔ حلیمه های قطری و تاجی اند قرار گرفته و عنصر حلیمه های قطری و کاسی اند.
غدد زبان: در خلف حلیمه های کاسی غدد خوشه ای زیادی موجود است: «غدد تحت مخاطیه » بشکل 7 که با 7 حلیمه های کاسی متحدالمرکزند. غدهایی دیگرند که در خلف از محاذات غدد تحت مخاطیه شروع کرده «غدد بین العضلیه» و از هر طرف تا نزدیکی نقطه ٔ زبان ممتد میشوند و از طرفین دو توده که یکی خلفی «غده ٔ وبر» و دیگری قدامی «غده ٔ بلاندن » یا «غده ٔ توهن » است تشکیل میدهند.
سطح تحتانی زبان:سطح تحتانی در ثلث قدامی، آزاد و دو ثلث خلفی آن متصل است بعضلاتی که آنرا به اجزاء مجاور استوار نموده اند. در قسمت آزاد این سطح، شیار متوسطی است که در طرف خلفی آن شکنج مخاطین است که آنرا لجام یا بند زبان گویند و در طرفین آن شیار، فزونی عضلات زبانی و دو فزونی کبودرنگ که از وریدهای ضفدعی حاصل شده اند دیده میشود. کنارهای زبان از نقطه رو به قاعده ضخیمتر شده و در تمام مواضع آنها حلیمه ها موجودند (ساپ). قاعده ٔ زبان بعظم لامی استوار است. در نقطه ٔ زبان اغلب اثرشیار متوسط سطح فوقانی و تحتانی دیده میشود.
بناء و ماهیت زبان: زبان حاصل شده از عضلات مخصوصه و عضلات اضافیه که با اجزاء لیفیه و غضروفیه مرتبط شده با عظم لامی هیکل زبان را میسازند از غشاء مخاطی و عروق و اعصاب.
هیکل زبان: لب خلفی عظم لامی چنانکه سابقاً مذکور داشتیم محل اتصال غشاء لیفی «غشاء لامی زبانی » است که الیاف زبان بدان استوار میشوند. در خط متوسطه تیغه ٔ لیفی عمودی کوچکی دیده میشود که در خلف ضخیمتر از اقدام و میان دو عضله ٔ زنخی زبان واقع است و دو سطح آن موضع اتصاب الیاف عضلانیه است. این غشاء را بلاندن مجازاً غضروف لیفی متوسط زبان نامیده. غشاءمخاط زبانی بسیار ضخیم است، به نسج عضلانی چسبیده و متمم هیکل زبان است.
عضلات زبان: عبارتند از:
1- عضلات زبانی. 2- عضلاتی اضافی به نام عضله ٔ زنخی زبانی سهمی زبانی و لامی زبانی. 3- سه عضله ٔ دیگر که از اعضائی که به زبان مربوطند می آیند و آنها عضله ٔ زبانی، حنکی زبانی و لوزی زبانی و زبانی لهاتی اند...
عضله ٔ سهمی زبانی، عضله ٔ دقیق کوچکی است که از فوق بجزء تحتی و وحشی زائده ٔ سهمی و بشریط سهمی فکی ملتصق شده بتحت و انسی و قدام رفته در قاعده ٔ زبان سه قسمت میشود. قسمت اول: قدمی خلفی... قسمت دوم:عرضی یا فوقانی... قسمت سوم: تحتانی...
عضله ٔلامی زبانی: عضله ٔ صغیر مربعی است که بجسم عظم لامی (قاعده وی زبانی) و بقاعده و تمام طول قرن بزرگ آن «قرنی زبانی » متصل میشود پس الیاف آن عموداً بفوق رفته و در طرفین زبان بمیان سهمی زبانی و زبانی فوقانی میروند...
عضله ٔ زنخی زبانی: مشعشعترین و بزرگترین عضله ٔ زبان است...
حلقی زبانی: اسم است برای الیاف عضلانیه ای که از عضله ٔ مضیق فوقی حلق بزبان رفته... لوزی زبانی (بروکا)، دسته ٔ عضلانیه ای است که غشاءمخاطین را که میان کنار تحتانی لوزه و کنار زبان محاذی آن است برمیدارند نمایان میگردد.
غشاء مخاطی زبانی: برحسب مواضع وضع آن زیاد مختلف میشود: در سطح تحتانی زبان مانند غشاء مخاطی دهان است و در کنارها و سطح فوقانی... از لحمه های صلبی تشکیل یافته است. (از تشریح میرزاعلیخان ص 529 تا 534).
در کتاب کالبدشناسی توصیفی آمده: زبان عضو حس ذائقه است و بتوسط آن احساس طعم اشیاء را مینمائیم و اعضایی که در سطح آن پخش میباشند باعث ادراک این احساسات میگردند.
زبان عضوی است عضلانی مخاطی و متحرک که در داخل دهان قرار دارد و علاوه بر درک طعم در جویدن و مکیدن و بلع و ترکیب و تغییر اصوات نیز بکار میرود و ما به شرح قسمتهای ذیل میپردازیم:
قسمت اول - شکل خارجی:
زبان عضوی است متحرک و مخروطی شکل که از بالا به پائین مسطح و قاعده ٔآن در عقب و نسبهً غیر متحرک میباشد و رأس آن در جلو و کاملاً متحرک است. این عضو دارای دو سطح فوقانی و تحتانی و دو کنار جانبی و یک رأس و یک قاعده است و رویهمرفته میتوان برای آن دو قسمت قائل شد: یکی قسمت قدامی یا قسمت دهانی که بطور افقی قرار گرفته است و دیگری قسمت خلفی یا حلقی که بطور عمودی در عقب قسمت اولی واقع است.
سطح فوقانی یا سطح پشتی:
این سطح مانند تمام زبان دارای دو قسمت افقی و عمودی است. قسمت افقیش در دهان واقع و متوجه سقف آن میباشد وقسمت عمودیش در عقب و مواجه با حلق است. در حد فاصل این دو قسمت خط فرورفتگی است بنام شیار انتهائی که محل تقاطع دو شاخه مشکله آن عمیق تر و خلفی تر از سایر قسمتهای آن است و به سوراخ اعور یا روزنه ٔ کور موسوم میباشد. در روی قسمت افقی این سطح اجزاء زیر دیده میشوند:
1- در خط وسط شیار قدامی خلفی که از نوک زبان شروع و به سوراخ اعور ختم میگردد به اسم شیار میانی.2- چین هائی که عرضاً قرار گرفته و عده ٔ آنها زیاد است. 3- برآمدگیهائی که در تمام این سطح پراکنده بوده و از متفرعات مخاط زبانی است به نام حبه های زبانی که عده ای از آنها نسبهً بزرگ و در جلوی شیار انتهائی واقع و رویهمرفته تشکیل زاویه ٔ حاده ای را میدهند که فرجه ٔ آن بطرف جلو است و به هشت زبانی موسوم میباشد و بالاخره پاره ای از حبه ها که کوچکترند در روی تمام قسمت افقی سطح فوقانی موجود میباشند و ما در موقع شرح مخاط زبان بذکر آنها خواهیم پرداخت. قسمت عمودی سطح فوقانی که متوجه به حلق است، غیر منظم و دارای غددی است که مجموع آنها را لوزه ٔ زبانی مینامند. بین انتهای تحتانی این قسمت و غضروف مکبی که در عقب آن قرار دارد سه چین مخاطی موجودمیباشد که زبان را به غضروف مکبی متصل نموده و به چین های زبانی مکبی میانی و طرفی موسومند. بین چین های طرفی دو فرورفتگی است بنام حفره های زبانی مکبی.
سطح تحتانی:
وسعت آن از سطح فوقانی کمتر ومتوجه به کف دهان میباشد. این سطح بتوسط مخاط پوشیده شده و در روی آن قسمتهای زیر دیده میشود:
1- در وسط آن چین مخاطی برجسته ای است که از جلو به عقب کشیده شده و مهار زبان نامیده میشود. 2- در جلو و در امتداد مهار شیار نسبهً عمیق قدامی خلفی وجود دارد که تقریباً تا نوک زبان ادامه پیدا میکند. 3- انتهای خلفی مهار به برآمدگی ختم میگردد که در روی آن دو سوراخ مشاهده میشود که منافذ مجاری وارتون میباشند. 4- در طرفین مهار دو برآمدگی است که مربوط به وجود غدد زیر زبانی بوده و در روی هریک سوراخهای متعددی وجود دارد که منافذ مجاری مترشحه ٔ این غدد میباشند. 5- بالاخره اورده ٔنوک زبان که یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ خط وسط از جلو بعقب کشیده شده و باعث برآمدگی مخاط سطح تحتانی زبان میگردند.
کنارها: گرد و مجاور دندانها میباشند و هرقدر از عقب به جلو نزدیکتر شویم نازک تر میگردند.
قاعده: پهن و ضخیم بوده و به ترتیب از جلو بعقب با اجزاء زیر مجاور میباشد:
1- عضلات فکی لامی و زنخی لامی. 2- استخوان لامی. 3- غضروف مکبی.
رأس: که از بالا به پائین پهن و در این شیارها سطوح فوقانی و تحتانی زبان بیکدیگر منتهی میگردند.
قسمت دوم - ساختمان زبان:
زبان از سه قسمت مختلف تشکیل شده است:
اول اسکلت استخوانی لیفی. دوم عضلات. سوم مخاط.
اول - اسکلت استخوانی لیفی:
این اسکلت شامل استخوان لامی و دو تیغه ٔ لیفی به نام غشاء لامی زبانی و غشاء میانی است. استخوان لامی را مفصلاً در کتاب اول «استخوان شناسی » ذکر کرده ایم.
غشاء لامی زبانی:
تیغه ٔ لیفی است که عرضاً در ضخامت قسمت خلفی زبان قرار گرفته است. این تیغه روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی (در فاصله ٔبین شاخهای کوچک) چسبیده و سپس بطرف بالا و کمی بجلومتوجه شده و در ضخامت زبان قرار میگیرد. طول این غشاء در خط وسط تقریباً یک سانتیمتر است.
غشاء میانی یا غشاء زبانی:
تیغه ٔ لیفی است که در خط وسط و در سطح سهمی عمود بر غشاء لامی زبان قرار دارد. این تیغه بین دو عضله ٔ زنخی زبانی واقع است و بشکل داس کوچکی است که قاعده ٔ آن در روی وسط سطح قدامی غشاء لامی زبانی و روی کنار فوقانی استخوان لامی چسبیده است. رأس آن تقریباً در حدود نوک زبان بین عضلات مختلفه ٔ این عضو قرار دارد، کنار فوقانیش محدب و بموازات سطح فوقانی زبان میباشد و از آن بیش از سه الی چهار میلیمتر فاصله ندارد. کنار تحتانیش مقعر و مجاور الیاف عضله ٔ زنخی لامی است.
دوم - عضلات زبان: زبان دارای هفت عضله است، یکی از آنها که به نام زبانی فوقانی است فرد و بقیه زوج و هشت جفت میباشند. باستثنای عضلات عرضی زبان که کاملاً در داخل این عضو هستند سایر عضلات زبان بیکی از استخوانها و یا اعضاء مجاور نیز چسبیدگی دارند و از این حیث آنها رامیتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته ٔ اول آنهائی که مبدأشان بیکی از استخوانهای مجاور متصل است. این دسته شامل سه زوج عضله میباشد ازاینقرار:
1- زنخی زبانی. 2- نیزه ٔ زبانی. 3- لامی زبانی.
دسته ٔ دوم - عضلاتی که مبدأشان در روی اعضاء مجاور چسبندگی دارد و عبارتند از:
1- کامی زبانی. 2- حلقی زبانی. 3- لوزه ٔ زبانی.
دسته ٔ سوم - عده ای که مبدأشان هم در روی اعضاء و هم در روی استخوانهای مجاور میباشند. این دسته شامل عضله ٔ زبانی تحتانی و عضله ٔ زبانی فوقانی است.
1- زنخی زبانی: عضله ای است ضخیم و مثلثی شکل که رأس آن در جلو و قاعده اش مانند بادبزنی در داخل زبان پخش میشود.
مبداء - بتوسط الیاف کوتاه وتری در روی زائده ٔ زنخی فوقانی استخوان فک اسفل میچسبد.
مسیر - الیاف عضلانی از یکدیگر جدا شده و مانند بادبزنی بطرف سطح فوقانی زبان استخوان لامی متوجه میگردند.
انتهاء - الیاف قدامی یا فوقانی قوسی را تشکیل میدهند که بطرف جلو مقعر است و به رأس زبان منتهی میگردند.
2- الیاف میانی که همه به مخاط سطح فوقانی زبان و به غشاء لامی زبانی متصل میگردند.
3- الیاف تحتانی یا خلفی در روی کنار فوقانی تنه ٔ استخوان لامی میچسبند.
مجاورات - سطح داخلی آن مجاور عضله ٔ همنام طرف مقابل است و بین آنها در طرف بالاغشاء میانی و در طرف پائین نسج سلولی قرار دارد سطح خارجی آن مجاور با غده ٔ تحت زبانی و مجرای وارتن و شریان زبانی عصب زیر زبانی و عضلات لامی زبانی و نیزه ٔ زبانی تحتانی میباشد. کنار قدامی اش مقعر و مجاور با مخاط سطح تحتانی زبان است کنار تحتانی آن روی عضله ٔ زنخی لامی تکیه میکنند.
عمل: الیاف قدامی نوک زبان را بطرف پائین و عقب میکشانند. الیاف میانی زبان را بجلو میبرند. الیاف خلفی یا تحتانی زبان و استخوان لامی را به بالا و جلو میکشانند و در صورتی که کلیه ٔ الیاف این عضله بالاتفاق منقبض گردند زبان را بطرف کف دهان میگسترانند.
عصب: شاخه هایی است از عصب زیر زبانی.
2- نیزه ٔ زبانی:
عضله ای است طویل و نازک که از زائده ٔ نیزه ای به قسمت طرفی زبانی کشیده شده است.
مبداء - در روی نقاط ذیل میچسبد:
1- روی قسمت قدامی خارجی نوک زائده ٔ نیزه ٔ استخوان گیجگاه. 2- روی رباط نیزه ٔ فکی. 3- در بعضی موارد روی زاویه ٔ فک اسفل و مجاور آن روی کنار خلفی این استخوان.
مسیر- عضله بطرف پائین و جلو و خارج متوجه شده در حدود انتهای خلفی کنار طرفی زبان بدو دسته الیاف فوقانی و تحتانی تقسیم میگردند.
انتها- الیاف فوقانی بشکل بادبزنی در روی سطح فوقانی زبان پخش میگردند. این الیاف در طرف عقب عرضاً قرار دارند و هر چه به طرف نوک زبان نزدیک ترشوند بیشتر بطرف داخل و جلو متمایل میگردند و بالاخره کلیه ٔ آنها روی غشاء میانی منتهی میشوند. باید دانست که خارجی ترین این دسته در امتداد کنار طرفی زبان تا نوک این عضو کشیده میشوند.
2- الیاف تحتانی از میان رشته های عضلات لامی زبانی و زبانی تحتانی عبور نموده و به غشاء میانی اتصال مییابند.
مجاورات:
این عضله از طرف خارج با غده ٔ بناگوشی و عضله ٔ رجلی داخلی و مخاط زبانی و عصب زبانی مجاور است و از طرف داخل با رباط نیزه ٔ لامی و عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق و عضله ٔ لامی زبانی مجاورت دارد.
عمل - زبان را بطرف بالا و عقب میکشاند.
عصب: 1- شعبه ای از عصب زیر زبانی.
2- شعبه ای از عصب صورتی.
3- لامی زبانی: عضله ای است پهن و نازک و چهارگوش که در قسمت طرفی و تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء - در روی نقاط زیر میچسبد:
1- روی تنه ٔ استخوان لامی مجاور شاخ کوچک آن. 2- روی سطح فوقانی شاخ بزرگ و در طول کنار خارجی آن.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف بالا و کمی به جلو متوجه شده و وقتی که به کنار طرفی زبان رسیدند تغییر جهت داده و تقریباً افقاً بطرف داخل و جلو متوجه شده و از یکدیگر دور میشوند.
انتها: این الیاف در ضخامت زبان با رشته های فوقانی عضله ٔ زبانی مخلوط شده و به اتفاق آنها در روی غشاء میانی متصل میگردند.
باید دانست که در بعضی اوقات این عضله شامل دو دسته الیاف مجزا از یکدیگر میباشند. یکی:به نام قاعده ٔ زبانی که از تنه ٔ استخوان لامی مجزا میگردد و دیگری: شاخی زبانی که مبداء آن در روی شاخ بزرگ استخوان لامی است و اغلب در بین این دو دسته فاصله ای موجود است که در صورت تشریح دقیق ممکن است شریان را نیز در این فاصله مشاهده کرد.
مجاورات: سطح عمقی آن با عضلات تنگ کننده ٔ میانی حلق و زبانی تحتانی و زنخی زبانی و شریان زبانی مجاور است و شریان بطور مایل از عقب بجلو و از پائین به بالا کشیده شده است. اما سطحاً این عضله با عضلات فکی لامی و نیز لامی و دوبطنی و غده ٔ تحت فکی و مجرای وارتن و اعصاب زبانی و زیرزبانی مجاور است.
عمل - عضلات لامی زبانی چپ و راست بالاتفاق زبان را بطرف پائین میکشانند.
عصب - شاخه ای از عصب زیر زبانی.
4- کامی زبانی:
عضله ای است نازک و طویل که در ضخامت سنون قدامی لوزه قرار دارد.
مبداء - روی سطح تحتانی شراع الحنک یعنی در روی سطح تحتانی نیام کامی می چسبد.
مسیر: الیاف عضلانی بطرف پائین و جلو ممتد گشته وقوسی را تشکیل میدهند که تقعر آن بجلو و بالا است.
انتها- الیاف این عضله در حدود قاعده ٔ زبان از یکدیگر دور شده عده ای عرضاً و پاره ای طولاً پیش رفته و با الیاف عضله ٔ تیره ٔ زبانی یکی میگردند.
مجاورات: قسمت عمده ٔ این عضله مجاور مخاط است و چنانکه میدانیم قسمتی از تنه ٔ آن در جلوی لوزه قرار دارد.
عمل - زبان را ببالا و عقب میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب صورتی ولی در حقیقت عصب این عضله شاخه ای است از عصب ریوی معدی که بتوسط عصب پیوندی حفره ٔ وداجی آن داخل در عصب صورتی میگردد.
5- حلقی زبانی:
عضله ای است نازک که در حقیقت از متفرعات عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی حلق میباشد.
مبداء - چنانکه گفته شد الیاف آن جزئی از عضله ٔ تنگ کننده ٔ فوقانی است.
مسیر-الیاف عضلانی بطرف قاعده ٔ زبان متوجه میگردند.
انتها- الیاف فوقانی با رشته هایی از عضلات کامی زبانی و نیزه ٔ زبانی در ضخامت آن پس از آنکه از زیر عضله ٔ لامی زبانی عبور کردند بارشته هایی از عضله ٔ زبانی تحتانی یکی میشوند.
مجاورات - قسمتی از این عضله در زیر عضله ٔ لامی زبانی قرار دارد.
عمل - زبان را به عقب و بالا میکشاند.
عصب - شعبه ای است از عصب زیر زبانی.
6- لوزه ٔ زبانی:
عضله ای است پهن و بسیار نازک که همیشه نیز موجود نیست.
مبداء- روی سطح خارجی پوشه ٔ لوزه اتصال می یابد.
مسیر- الیاف آن بطرف جلو و پائین متوجه میشوند.
انتها- عضله در ضخامت قاعده ٔ زبان تغییر جهت داده و عرضاً متوجه خط وسط گردیده و در این نقطه با الیاف عضله ٔ طرف مقابل متقاطع میگردند.
مجاورات - این عضله ابتدا در سطح خارجی لوزه قرار دارد ولی در ضخامت زبان در زیر عضله ٔ زبانی فوقانی واقع است.
عمل - بالا برنده ٔ قاعده ٔ زبان میباشد.
عصب - شعبه ای از عصب 3 زیر زبانی است.
7- زبانی فوقانی:
تنها عضله ٔ فرد زبان است که بشکل تیغه ٔ نازکی در زیر مخاط سطح فوقانی زبان ازقاعده تا رأس این عضو کشیده شده است.
مبداء - این عضله از سه دسته ٔ الیاف میانی و طرفی تشکیل شده است از اینقرار:
1- دسته ٔ میانی که در روی غضروف مکبی و چین زبانی مکبی میانی میچسبد. 2- دسته های طرفی که در روی دو شاخ کوچک استخوان لامی اتصال می یابند.
مسیر- دسته های نامبرده بطرف جلو و بالا و داخل متوجه شده و کمی نیز به عرض آنها افزوده میگردد و بالاخره با یکدیگر مخلوط گشته و تشکیل تیغه ٔ واحدی را میدهند.
انتها- این تیغه قسمت میانی سطح فوقانی زبان را پوشانده و تا نوک آن ادامه مییابد.
مجاورات - سطحاً با مخاط زبان و عمقاً با سایر عضلات زبان که در زیر آن قرار دارند مجاور است و در طرفین آن عضلات کامی زبانی و حلقی زبانی و نیزه ٔ زبانی واقعاند.
عمل - نوک زبان را ببالا و عقب میکشاند و بالنتیجه این عضو را کوتاه مینماید.
8- زبانی تحتانی:
عضله ای است نازک و مسطح و طویل که در سطح تحتانی زبان قرار دارد.
مبداء- روی شاخ کوچک استخوان لامی میچسبد و نیز عده ای از الیاف حلقی زبانی و نیزه ای زبانی به آن ملحق میگردند.
مسیر- عضله بطرف جلو و بالا متوجه شده و قوسی را می پیماید که تقعر آن بطرف پائین و جلو است.
انتها- در روی سطح عمقی مخاط نوک زبان اتصال می یابد.
مجاورات - این عضله در زیر عضله نیزه ٔ زبانی و بین عضلات زنخی زبانی (در طرف داخل) و لامی زبانی (در طرف خارج) قرار دارد.
عمل - زبان را پائین آورده و بعقب میکشاند وبالنتیجه آنرا کوتاه مینماید.
عصب - شعبه ای از عصب زیر زبانی.
9- عرضی:
عضله ای است نازک که عیناًاز خط وسط تا کنار زبان کشیده شده است.
مبداء- در روی غشاء میانی میچسبد.
مسیر- عرضاً بطرف خارج کشیده میشود.
انتها- در روی مخاط کنار طرفی زبان اتصال مییابد.
مجاورات - الیاف آن در ضخامت زبان با الیاف سایر عضلات این عضو متقاطع میباشند.
عمل - زبان را طویل و مدور نموده و بالنتیجه عرض آنرا اندک میسازد.
عصب - شعبه ای از عصب زیرزبانی است.
سوم - مخاط زبان:
این مخاط تمام سطح زبان را پوشانده فقط قاعده ٔ این عضو است که از آن مفروش نیست و مخاط زبان در حدود محیط قاعده به روی خود منعطف شده و با مخاط اعضای مجاور یعنی حلق و حنجره و شراع الحنک و لثه ها و کف دهان یکی میشود. مخاط سطح تحتانی زبان نازک و شفاف است ولی هر قدر بکنارهای این عضو نزدیکتر شویم ضخیم تر میگردد و حداکثر ضخامت آن در وسط سطح فوقانی زبان میباشد. استقامت مخاط سطح تحتانی و کناره های زبان ضعیف ولی مخاط سطح فوقانی دارای استقامت زیادتری است. رنگ آن در سطح تحتانی پشت گلی و در سطح فوقانی پس از غذا خوردن پشت گلی مایل به قرمز است ولی صبح ناشتا و یا در صورتی که شخص چند ساعتی غذا نخورده باشد سفید یا سفید زردرنگ است.
حبه های زبان:
سطح مخاط زبان صاف و هموار نیست بلکه دارای برآمدگی هائی است به نام حبه ٔ زبانی که بر حسب شکلشان به چند دسته تقسیم می شوند از این قرار:
1- حبه های کاسی شکل که حجمشان از سایر حبه ها بزرگتر و در وسط هر یک برآمدگی مدوری است که دور آن رانیز شیاری احاطه نموده است. عده ٔ آنها معمولاً نه است و در جلوی شیار انتهائی و محاذات آن قرار گرفته اندو تشکیل هشت زبانی را میدهند. 2- حبه های قارچی شکل که مانند قارچی است که از یک سر حجیم و یک پایه ٔ باریکی تشکیل شده است. عده ٔ آنها یکصد و پنجاه الی دویست است که بیشترشان روی سطح فوقانی زبان در جلوی هشت زبانی پراکنده اند. 3- حبه های نخی شکل، برآمدگی های استوانه ای یا مخروطی شکل فوق العاده کوچکی هستند که از رأس آنها استطاله ٔ نخی شکل متفرع میگردد. این حبه هانیز در جلوی هشت زبانی واقعند. 4- حبه های نیم کروی بسیار کوچک که در تمام مخاط زبان پخش میباشند.
ساختمان مخاط زبان: این مخاط علاوه بر عروق و اعصاب که ما بعداً بذکر آنها خواهیم پرداخت دارای قسمت های ذیل است:
الف - مخاط بطور کلی، که مانند کلیه ٔ مخاطهای بدن از دو طبقه ٔ عمقی کوریون و سطحی (پوششی) تشکیل شده است.
ب - غدد - که خود به دو نوعند، یکی: غدد فولیکولر و دیگری غدد مخاطی.
1- غدد فولیکولر که چنانکه در شکل خارجی زبان ذکر نمودیم در عقب هشت زبانی قرار گرفته و مجموعشان را لوزه ٔ زبانی مینامند. 2- غدد مخاطی که غدد خوشه ای هستند و مانند سایر غدد خوشه ای دهان میباشند.
رویهمرفته مجموعه ٔ این غدد شبیه به نعل اسبی است که قسمت میانی آن روی ثلث خلفی سطح فوقانی زبان قرار گرفته و شاخه های این نعل در امتداد کناره های زبان واقع است انتهای شاخه در روی سطح تحتانی زبان و مجاور رأس آن میباشد و بدین ترتیب میتوان آنها را به سه دسته تقسیم کرد، یکی دسته ٔ خلفی که فرد و میانی است و در عقب هشت زبانی قرار دارد و دیگری دسته ٔ طرفی که بموازات دو کنارزبان از حبه های کاسه ای شکل تا نوک زبان کشیده شده است. سوم دسته ٔ قدامی تحتانی یا دسته ٔ نوک زبان که درسطح تحتانی این عضو و در طرفین خط وسط واقع میباشد این دسته را به اسم غده ٔ بلاندن یا غده ٔ نون نیز مینامند.
ج - جوانه های ذائقه ٔ، این جوانه ها مخصوص مخاط زبان اند و در ضخامت طبقه ٔ پوششی آن قرار گرفته و در حقیقت عضو اصلی ذائقه میباشند. هر یک از این جوانه ها بشکل بطریی است که ته آن روی کورین قرار گرفته و گلوی آن عموداً از طبقه های مختلفه ٔ سطحی پوششی عبور نموده و بالاخره دهانه ٔ آن در روی سطح آزاد مخاط قرار دارد. از این دهانه چندین استطاله ٔ نخی شکل خارج میگردد به نام مژگان دائقه ٔ.
این جوانه ها فقط در دو نقطه یافت میشوند، اول - روی حبه های کاسی شکل. دوم - روی حبه های قارچی شکل، و بدین ترتیب محل آنها در روی کنارهای زبان و دو سوم قدامی کاسی سطح فوقانی این عضو و بخصوص در حدود هشت زبانی است، اگر قطع عمودی از یک حبه ٔ شکل ملاحظه میشود که جوانه های نامبرده بخصوص در سطوح طرفی حبه ها قرار دارند ولی مکان آنها در روی جعبه های قارچی شکل فقط در حدود انتهای آزاد یا رأسشان میباشند.
قسمت سوم - عروق و اعصاب زبان:
اول - شرائین: شریان عمده ٔ این عضو شریان زبانی میباشد (شاخه ای از شریان سبات خارجی) که در زیرعضله ٔ لامی زبانی قرار دارد و از آن دو شاخه ٔ عمده مجزا میگردد که در ضخامت عضلات زبان پخش میشوند، یکی به نام شاخه ٔ پشتی زبان و دیگری موسوم به شاخه ٔ نوک زبان. شرائین فرعی عبارتند از شاخه هایی از شرائین کامی تحتانی (شعبه ای از شریان صورتی) و حلقی صعودی (شعبه ای از شریان سبات خارجی).
دوم - اورده: بیشتر وریدهای زبان در سطح خارجی عضله ٔ لامی زبانی قرار گرفته و بعضی نیز در سطح داخلی این عضله واقعند، با این اورده با یکدیگر جمع شده و ورید زبانی را تشکیل میدهند که معمولاً با واسطه ٔ تنه ٔ وریدی درقی زبانی صورتی به ورید وداج داخلی منتهی میگردند.
سوم - عروق لنفاوی: عروق لنفاوی نوک زبان به غدد لنفاوی زیر چانه ای منتهی میگردند ولی عروق لنفاوی سایر قسمتهای این عضو به غدد لنفاوی تحت فکی و غدد قدامی زنجیر وداج داخلی منتهی میگردند.
چهارم اعصاب: اعصاب زبان بدو نوع تقسیم میشونداز این قرار:
یک - اعصاب محرکه که شعبی از اعصاب صورتی و زیر زبانی میباشند. اعصاب عضلات نیزه ٔ زبانی و کامی زبانی و گاهی نیزه ٔ زبانی تحتانی شاخه هائی از عصب صورتی هستندو بعلاوه کلیه ٔ عضلات زبان از عصب زیر زبانی عصب میگیرند.
دو - اعصاب حسی که شاخه هائی از اعصاب زبانی و زبانی حلقی و ریوی معدی میباشند:
1- عصب زبانی (شاخه ٔ عصب فک اسفل) قسمتی از مخاط را که در جلوی هشت زبانی است عصب میدهد. 2- عصب زبانی حلقی در ناحیه ٔ حبه های کاسی شکل و قسمتی از مخاط زبان که در عقب هشت زبانی قرار دارد پخش میشود. 3- عصب ریوی معدی، باواسطه ٔ عصب حنجره ٔ فوقانی مخاط چین ها و حفره های زبانی مکبی را عصب میدهد.
باید دانست که عموم این اعصاب در ناحیه ٔ زبان دارای خاصیت حس عمومی (حسی) و خصوصی (حساسه) میباشند و درسه نقطه ٔ مختلف مخاط زبان پخش میشوند:
1- در روی حبه های کاسی شکل. 2- در داخل جوانه های ذائقه ٔ 3- در داخل غدد زبانی. (کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان دانشکده ٔ پزشکی کتاب ششم ص 103 تا 116).
در کتاب کالبدشناسی و فیزیولژی آمده: زبان عضوی است عضلانی که در حرف زدن و تکلم بکاررفته و ضمناً لقمه ٔ غذائی را در دهان به اطراف می برد و در مضغ بلع دخالت دارد و از هفده عضله ٔ تشکیل دهنده تشکیل یافته و سطح آن نیز از یک طبقه ٔ مخاطی پوشیده شده است. در این مخاط برآمدگیهایی به نام پاپیل های ذائقه وجود دارند «برجستگی های قارچی شکل، رشته شکل، کاسی شکل، نیم کره ای و جامی شکل » و انتهای رشته های اعصاب حس ذائقه در این اجسام منتشر میباشد. عده ای از پاپیل ها در ثلث خلفی زبان تشکیل حرف 7 زبانی را میدهند که رأسش در عقب و دو ضلعش متوجه بجلو است. در اطراف زبان پاپیل ها نیز دیده میشوند. در ضخامت مخاط زبان و در پاپیل های دانه های ذائقه است که آنها را زیتون چشایی هم میگویند، در هر زیتون چند سلول ذائقه دیده میشود که از طرف خارج هر کدام به یک میله منتهی میگردد. قاعده ٔ این سلولها به رشته های انتهایی اعصاب ذائقه منتهی میشوند. بدور هر زیتون یک غلاف سلولی است.طعم مواد اغذیه بتوسط سلولهای ذائقه ٔ زیتون پاپیلهای به اعصاب رسیده و بوسیله ٔ حس ذائقه درک میشود. غذایا ماده باید محلول باشد تا طعم آنها محسوس گردد و یا با بزاق آمیخته و حل گردد و غلظت مخصوص داشته باشد و با حرارت معینی باشد و بطور شیمیائی میله های سلولهای چشایی را تحریک میکند و تحریک بتوسط تارهای عصبی زبانی حلقی یا زبانی بمرکز ذائقه مغز میرسد که محسوس حس چشایی شود. باید دانست محلول یک صد هزارم سولفات دوکینین تلخیش حس میشود و طعم تلخی در قسمت خلفی زبان حس میگردد. حرکت عضلات زبان بتوسط عصب زیر زبانی زوج دوازدهم از اعصاب دماغی است. اعصاب حسی دو عددند: یکی زبانی حلقی که زوج نهم از اعصاب دماغی است، رشته های آن در پاپیلهای منتشر میشوند و ثلث خلفی زبان حس ذائقه اش مربوط به آن است. اگر این عصب قطع شود حیوانات مواد خیلی تلخ را هم می بلعند. دو ثلث قدامی زبان حس عمومی و ذائقه اش مربوط به عصب زبانی است که شعبه ای از عصب فک اسفل میباشد. نوک زبان برای طعم شیرینی و ترشی و شوری است. (کالبدشناسی و فیزیولوژی تألیف نیک نفس ص 248 و 251).
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در ببارد همان نغز نیست.
فردوسی.
تن ازخوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
همه روی کنده همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی.
فردوسی.
سر و رویم شده چون نیل زبان گشته تمنده
ز بالا در باران، ز پس و پیش بیابان.
عسجدی.
زبانی سخنگوی و دستی گشاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
چنین گفت دانا که باخشم و جوش
زبانم یکی بسته شیر است زوش.
اسدی.
زبانی که باشد بریده ز جای
از آن به که باشد دروغ آزمای.
اسدی.
زبان بکام در، افعیست مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی.
ناصرخسرو.
بس سر که بریده ٔ زبان است
با یک نقطه زبان زیان است.
ناصرخسرو.
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان.
جمال الدین عبدالرزاق.
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان در بسته به.
خاقانی.
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین.
نظامی.
از آن زبان سخنگو بزر برند کرام
که نیست زخم زبان در جهان صلاح پذیر.
اثیر اومانی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد نداند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی (گلستان).
- از زبان پریدن. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان تپق زدن، از زبان پریدن است. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
- از زبان جستن،کنایه از خطا و سهو کردن در گفتگو باشد. (آنندراج) (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). خطا نمودن و سهو کردن در تکلم و گفتگو. (ناظم الاطباء).
- از زبان درآمدن، سهو نمودن و خطا کردن در تکلم. (ناظم الاطباء). کنایه از خطا و سهو کردن درگفتگو باشد. (آنندراج).
- از زبان در رفتن، از زبان جستن. از زبان درآمدن. بر زبان رفتن.
- از زبان رفتن، سخنی گفتن که دل را از آن خبر نیست:
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست.
کمال اسماعیل.
- از زبان گذشتن، بر زبان رفتن. بزبان برآمدن. از زبان در رفتن. از زبان جستن.
- بر زبان آمدن «سخن »، گفته شدن سخن. صادر شدن کلام از زبان:
نام تو چون بر زبان می آمدم
آب حیوان در دهان می آمدم.
خاقانی.
بیک سالم آمد ز دل بر زبان
بیک لحظه شد منتشر در جهان.
سعدی (بوستان).
گر نام تو بر زبانم آید
فریاد برآید از روانم.
سعدی.
خطا گفتم بنادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
سعدی.
- || کلام در دهان آماده ٔ بیرون شدن گشتن:
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت.
نظامی.
- بر زبان آوردن، گفتن. ذکر کردن. بر زبان راندن: پسران خواجه حسن را سخنی چند سخت گفت و اندران پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه زاول نام دادن بر زبان آورده ام.
خاقانی.
اگر بتحفه ٔ جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری.
سعدی.
جواب تلخ چوخواهی بگو و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر زبان آری.
سعدی.
رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- بر زبان افتادن، مشهور شدن. بر ملا شدن. بر سر زبانها افتادن.
- بر زبان برآمدن، بر زبان رفتن:
گر برآید بزبان نام منت باکی نیست
پادشاهان بغلط یاد گدانیز کنند.
سعدی.
سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم
رنگ رخسار خبر میدهد از سر نهانم.
سعدی.
- بر زبان بودن «کسی »، مورد محبت زبانی بودن. مقابل در دل جای داشتن:
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی.
سعدی.
- || یاد شدن. در یاد بودن. نام برده شدن:
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتاده از زبان و تویی بر زبان هنوز.
(آنندراج).
- || مشهور بودن. همه جا گفته شدن. رجوع به «بر زبان افتادن » و «بر سر زبانها افتادن » شود.
- بر زبان راندن، سخنی را بر زبان آوردن. سخن گفتن. تکلم: بونصر سوگندنامه نبشته بود، عرض کرد: هارون بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزکانان دارد... هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.
سعدی.
- بر زبان نیاوردن، از گفتن چیزی خودداری کردن. از سخنی لب فروبستن.
- بصد زبان گفتن، بصد هزار زبان گفتن، به هزار زبان گفتن، در نهایت وضوح بزبان حال بر چیزی گواهی دادن:
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن بصد هزار زبان.
مسعودسعد.
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
بصد هزار زبان و بصد هزار قران.
امیرمعزی.
آفتابش بصد هزار زبان
سایه ٔ پادشاه میگوید.
خاقانی.
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی.
سعدی.
- بر نوک زبان بودن «سخنی »، بر نوک زبان داشتن آن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- بر نوک زبان داشتن، سخنی را بر سر زبان داشتن، آماده ٔ گفتن سخنی بودن.
- || (در تداول) سخنی را پیش ازگفتن آن از یاد بردن.
- به زبان آوردن، ذکر کردن. به زبان راندن: هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آورد جز به نیکوئی. (تاریخ بیهقی).
تو مپندار که حرفی به زبان می آرم
تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم.
سعدی.
رجوع به «بر زبان راندن » شود.
- به زبان راندن، بر زبان آوردن. بر زبان راندن. متذکر شدن: سوگندنامه باشد... که وزیر آن را بزبان راند و با خط خویش زیر آن نویسد. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشت خواجه آن رابه زبان راند. (تاریخ بیهقی). قاضی بخواهد تا آن شرطها و سوگندان را... بتمامی به زبان براند. (تاریخ بیهقی).
- زبان آلودن بچیزی، از آن چیز سخن گفتن. نام آنرا بر زبان آوردن. زبان تر کردن:
طالب بحرف باده میالا زبان که ما
قفل خمار بر دهن خام بسته ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به آنندراج و ارمغان آصفی ج 1 ص 2 شود.
- || کنایه از لقمه در دهن گذاشتن. (ارمغان آصفی ج 1ص 2).
- زبان از قفا بدر کردن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
گرچمن گوید مرا همرنگ رویش لاله است
از قفا باید بدر کردن زبان سوسنش.
سعدی.
- زبان از قفا بدر گرفتن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه وار زبان از قفا بدرگیرد.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- زبان از قفا بیرون کردن، نوعی تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
بفرمود دل تنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا.
سعدی.
- زبان از قفا کشیدن، نوعی تعذیب و شکنجه است. (آنندراج):
زبان گل ز قفا می کشند اگر بکند
حقوق تربیت نوبهار را انکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زیر شود.
- زبان از کام برکشیدن، نوعی از تعذیب و شکنجه است. زبان از قفا کشیدن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب بالا و ترکیب ذیل شود.
- زبان از کام کشیدن، زبان ازقفا کشیدن. (آنندراج):
زبان طعنه ٔ سوسن ز کام چون نکشید
اگر نه روی چمن دید در میان نرگس.
عرفی.
یعنی سوسن که از راه زبان درازی طعنه بر نرگس زده بود نرگس روی عزیزان چمن را اگر در میان ندیده چرا زبان او را از کام برنیاورده، کما صرح به بعض المحققین.
- زبان بر خاک مالیدن، حسرت و آرزو کردن. (آنندراج):
تیغ میمالد زبان بر خاک پیش جرأتم
پیچ و تاب از قبضه ٔجوهر برون آورده ام.
صائب (از آنندراج).
تا بوصف آن دهن شد سبزه ٔ خطتر زبان
طوطیان بر خاک میمالند از شکر زبان.
صائب (از آنندراج).
- || اظهار عجز و فروتنی. (ارمغان آصفی ج 2 ص 8).
- زبان بر دیوار مالیدن، کنایه از قناعت و توکل. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5):
چراغ زندگی را میکند مستغنی از روغن
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن.
صائب.
- زبان بر زبان داشتن، مرادف زبان در ته زبان داشتن. هر دم چیزی گفتن و بر گفته ای ثابت نبودن. (آنندراج). رجوع به زبان در ته زبان داشتن شود.
- زبان به دهان نگرفتن کودک، پیوسته گریستن او.
- زبان به زبان گفته شدن،معروف شدن. همه جا گفته شدن. دهان بدهان گفته شدن.
- زبان بیرون افتادن، آن است که حیوان از شدت تشنگی زبان خود را از دهان برآرد:
زبان سوسن از تشنگی فتاده برون
چو نوک خنجر فرزانه ٔ عدیم همال.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ذیل شود.
- زبان بیرون افکندن، زبان را از تشنگی بیرون آوردن. (آنندراج): لهث، زبان از دهان بیرون افکندن سگ از تشنگی. (منتهی الارب):
بیرون فکند سوسن از تشنگی زبان را
گرم از عدم برآمد تا زانسوی مناهل.
کمال اسماعیل.
- زبان جنبیدن «باکسی »، دشنام گفتن او را:
ز نظاره هر کس که دشنام داد
زبانش بجنبید با نوشزاد
مباش اندرین بزم همداستان
که بدخواه خود زد چنین داستان.
فردوسی.
- زبان در ته دندان گرفتن، ساکت شدن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7):
بر زبان قانع اگر حرف لب نان گیرد
زود از شرم زبان در ته دندان گیرد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
- زبان در ته زبان داشتن، هر دم چیزی گفتن و برگفته ٔ خود ثابت نبودن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 7):
چه اعتماد کند کس بوعده ات ای گل
که همچو غنچه زبان در ته زبانداری.
ناصر بخاری (از ارمغان آصفی).
- زبان در دهان دواندن، کنایه از کمال بی تکلفی و بیحجابی بود و این در حالت کمال ملاعبت و اتحاد زن و مرد میباشد لهذا در محاورت شایع است که زبان فلانی در دهان فلانی است. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 6):
ز بس چرب و نرمی و افسون و فن
بتان را دواند زبان در دهن.
ظهوری.
- زبان در دهان کردن، زبان در دهان دواندن است:
بررخت از رنگ سیاه آورند
سربسرافسونگر و افسوس بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر.
میرمعزی (از آنندراج).
شب تا سحر بیچاشنی دست و خنجری
با چاکهای سینه زبان در دهان کنم.
طالب آملی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
هیچگه دم نزد از دوختن چاک دلم
رشته هر چند زبان در دهن سوزن کرد.
ملاطاهر غنی (از آنندراج).
رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان نشستن، کنایه از گرانی کردن بوقت سخن و ناتوانی از بیان:
در شرح حلم تو ز گرانباری سخن
صدره زبان بوقت بیان در دهان نشست.
حسین ثنائی (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
- زبان در دهان نهادن، بمعنی زبان در دهان دواندن است. (ارمغان آصفی ج 2 ص 8):
به بزمی که خوان بیان می نهم
سخن را زبان در دهان می نهم.
نظامی.
رجوع به زبان در دهان دواندن شود.
- زبان در دهان یکدیگر داشتن، متحد و هم فکر و هم عقیده بودن: این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند. (تاریخ بیهقی).
- زبان در دهان یکدیگر کردن، هم فکر و هم عقیده بودن.
- || دست بدست هم دادن برای انجام مقصودی مشترک: شما قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمیخواهید تا این کار برآید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- زبان در کام دزدیدن، کنایه از ساکت شدن و خاموش ماندن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 5):
زبان تا بود گویا تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم.
صائب.
- زبان در کام رها کردن، خاموش ماندن.زبان در کام دزدیدن. (آنندراج).
- زبان کسی برآوردن، و آن نوعی از تعذیب و شکنجه است. (آنندراج). رجوع بزبان از قفا کشیدن و زبان از کام کشیدن شود.
- زبان کشیدن، زبان از کام برآوردن. نوعی تعذیب و شکنجه.زبان از قفا کشیدن:
برلب کم ظرف غیر از شکوه در افلاس نیست
از صدا در تشنگیها میکشد خنجر زبان.
میرزابیدل (از آنندراج).
چشم او از سرمه بی دنباله تا ابرو کشید
گرم شد خورشید از گرمی زبان آهو کشید.
شیدای هندی (از آنندراج).
- زبان مو برآوردن، درمقام اغراق میگویند زبانم مو برآورد و ترا فائده نکرد و مقرر است که مو برآوردن زبان ممتنع است پس حاصل این باشد که امر ناممکن هم بوقوع آمد و تو سخن نشنیدی. (آنندراج).
- کاوزبان، معرب گاوزبان است. (از دزی ج 2 ص 435 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به «گاوزبان شود».
- گاوزبان. رجوع به «گاوزبان » در ردیف خود شود.
- مو از زبان برآوردن، مو از زبان رستن، مو برآوردن زبان، مو بر زبان سبز شدن، زبان مو برآوردن.
|| مؤلف مجموعه ٔ مترادفات صفات ذیل را برای زبان آورده: آتشین، آتشین گفتار، بی ادب، تیغ گوشتین: بس نیک و بد که کشته از تیغ گوشتین شد.
تیغ نطق، سرمه آلود، شکوه پرداز، شکوه فرسود، گنج نثار، مغزدار، منقارگل:
جان تراشیده بمنقار گل
فکرت خائیده بدندان دل.
نظامی.
ورق باد:
حکم خدای است که از کاف کن
بر ورق باد نویسد سخن.
جامی (از مجموعه ٔ مترادفات صص 190- 191).
- امثال:
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. رجوع به «زبان پاسبان سر است » شود.
زبان گوشت است به هر طرف بگردانی میگردد، نظیر: اللسان مرکب ذلول. (امثال و حکم دهخدا):
چه خوش گفت فرزانه ٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنی.
نظامی.
|| مجازاً، سخن. گفتار:
زبان و خرد بود و رایش درست
بتن نیز یاری ز یزدان بجست.
فردوسی.
نماند بر این رزمگه زنده کس
تو را از هنرها زبانست و بس.
فردوسی.
ایا ز بیم زبان نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
زمانه بزبان هرچه فصیحتر بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395).
ای مج تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
؟ (لغت فرس اسدی ذیل مج).
ترجمان دل است نطق و زبان.
سنائی.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است.
مولوی.
بعذر توبه توان رستن از عذاب خدای
ولیک می نتوان از زبان مردم رست.
سعدی (گلستان).
- آتش زبان، آنکه سخنی سخت گیرا و مؤثر دارد:
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.
- آتش زبانی، دارای تأثیر سخن بودن. سخن گیرا داشتن. آتش زبان بودن:
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.
- ابریشم زبان «بریشم زبان »؛ نرم زبان. چرب زبان. مقابل تیززبان:
بس بود ار بخردی ترا سخنگوی بزم
سردسرین لعبتی بتی بریشم زبان.
مسعودسعد.
- از زبان افتادن، یعنی مجال سخن نداشتن. از صدا افتادن. (آنندراج). از نوا افتادن:
آنکه بی تقریر از حال دلم آگاه بود
از زبان افتادم و گوشی بفریادم نکرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
گشتم هلاک و حرف توام در دهان هنوز
افتادم از زبان و تویی بر زبان هنوز.
میرزامقیم (از آنندراج).
- از زبان افکندن، متعدی از زبان افتادن یعنی مجال سخن ندادن. از زبان انداختن. (آنندراج):
نرگس مستانه اش از سرمه ٔ شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود.
صائب.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- از زبان انداختن، متعدی از زبان افتادن و از صدا افتادن، یعنی مجال سخن ندادن. از زبان افکندن. (آنندراج):
دشمن خود خواندم با آنکه او را دوست داشت
آنقدر گفتم که او را از زبان انداختم.
آقاشاپور (از آنندراج).
- از زبان «کسی » التزام دادن، از طرف او ملتزم بچیزی یا کاری شدن.
- از زبان «کسی » حرف بستن، نقل کردن چیزی را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج):
از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
یار اوراق تغافل راچرا شیرازه بست.
قدسی (از آنندراج).
- از زبان «کسی » حرف ساختن، نقل کردن چیزی رااز زبان کسی که او نگفته باشد. (آنندراج):
کمالم میشود عیبی که از من مدعی گوید
چون آن لالی که میسازد کسی حرف از زبان او.
تأثیر (ازآنندراج).
رجوع به ترکیب بالا شود.
- از زبان «کسی » خبر آوردن، نقل کردن خبری را از زبان کسی که او نگفته باشد. (آنن

زبان.[زُ] (اِخ) منزل شانزدهم قمر. (ناظم الاطباء). رجوع به «زبانا»، «زبانان »، «زبانیان » و «زبانی » شود.


زبان بی زبان

زبان بی زبان. [زَ ن ِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قلم. (ناظم الاطباء). || زبان گنگ. (ناظم الاطباء). || زبان حیوانات. (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

زبان

(زیست‌شناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می‌شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می‌کند و انسان به‌وسیلۀ آن حرف می‌زند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمی‌ترین زبان‌های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان ‌بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیب‌جویی و بدگویی کردن،
* زبان ‌بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهان‌دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان‌ بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمه‌ای بر زبان آوردن: با من به ‌سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان ‌حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به ‌اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان ‌دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن‌ گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبان‌بازی کردن،
* زبان ‌زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زبان‌درازی کردن،
چشیدن،
* زبان‌ زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می‌کنند و قاعده‌اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می‌کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز‌ا‌ب) می‌گویند،
* زبان ‌ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ‌ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به‌ کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان ‌قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیست‌شناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به‌شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیست‌شناسی) = گاوزبان
* زبان ‌گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گل‌ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گل‌ها در نظر گرفته‌اند، مثلاً گل همیشه‌بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب‌بو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بی‌علاقگی است،

تعبیر خواب

زبان

دیدن زبان به خواب بر شش وجه است. اول: حکمت. دوم: ریاست. سوم: ترجمان. چهارم: حاجت. پنجم: دلیل. ششم: سخن گفتن به زبان های مختلف. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر بیند زبان او قوی و ستبر بود، دلیل است مناظر و سخنور بود و بر خصم غلبه کند. اگر بیند زبان او درازند، دلیل که درشت سخن و بدگوی بود و مردمان را به زبان رنجاند. اگر بیند زبانش گردیده بود، دلیل است بیچاره و بیمار شود. اگر بیند که زبانش ریش بود، دلیل که بر کسی بهتان گوید، یا بر کسی گواهی به دروغ گوید. اگر بیند زبان او موی برآورده بود، دلیل که از بان خویش، در رنج و بلا افتد. اگر بیند زبان او آماس کرده بود، دلیل است به سبب گفتارش اومال حاصل شود، بر قدر آماس زبان. - حضرت دانیال

معادل ابجد

زبان ارمنستان

862

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری